روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

۵

سلام!

*دیگر این‌جا را نمی‌خوانی! نه خودت و نه هم‌سرت. پس می‌شود که بنویسم. چه خوب که دیگر سایه سنگین آشناها بر سر این وبلاگ نیست. یادت هست؟ یک شعر بود که اسمش این بود: " مهمانی نگاهت مهمانی خداست... قایق ما را سلام مهربانت نا خداست". اسمش این نبود. بیت اولش این بود. یک شب ساعت 12، الهام تلفن زد و این شعر را برایم خواند. گفت که تو گفته‌ای که برایم بخواند. رفتم توی آشپزخانه. در را بستم و فکر کردم. به تمام صبح‌هایی که در مترو همدیگر را می‌دیدیم. من و تو و همه بچه‌های دانشگاه. قبل از این بود که تو خوابگاهی بشوی به خاطر درس‌های سنگینت. قبل از این بود که مادرت در آرایشگاه سر صحبت را با مادر من باز کند. قبل از این بود که در شام بعد از کنسرت ذوالفنون در دانشگاه، برادرت چشم‌هایش را بدوزد به چشم‌های من طوری که حتی یک لقمه  هم از پیتزای مخلوط اکسیژن از گلویم پائین نرود و همه بچه‌ها متوجه نگاه‌های خیره برادر کوچکت بشوند و سربسر من بگذارند.فکر کردم به سلام‌های صبح گاهی. فکر کردم به اولین روزی که ایستادی کنار در اتوبوس تا من پیاده بشوم و بگوئی: " سلام خانم ف." و من بگویم :" سلام" و بخواهم رد بشوم و تو بگوئی:" تا دانشگاه قدم بزنیم؟" و بدون اینکه منتظر جواب من باشی گام‌هایت را با قدم‌های من تنظیم کنی. فکر کردم به روزی که آقای میرزائی برایم خواند:" ح.... ی نگو یه دسته گل!" و من عصبانی شدم. فکر کردم به سفرکاشان گروهی‌مان با همراهی مامان و باباها که تو و م. تا صبح بیدار مانده بودید و شخصیت‌های بچه‌ها را بر اساس منحنی‌های ریاضی ترسیم کرده بودید! هر کاری کردم دفترچه را نشان من ندادید اما تو به من گفتی که من را شکل یک منحنی " نان لینیر" کشیده‌ای! گفتی چون کارها و حرف‌هایم قابل پیش بینی نیست. اما هیچوقت نگفتی که از کجا فهمیدی من از پرتقال خوشم می‌آید و از خرمالو متنفرم. باز هم نشد. نشسته بودم توی آشپزخانه در بسته و ساعت 12 شب فکر می‌کردم به یک دوستی ارزشمند دیگر که داشت تمام می‌شد. یاد آن روز کوه محمود آباد افتادم که داشتم به یکی از بچه‌ها، گمانم مه‌ناز می‌گفتم که من سوت بلبلی خیلی دوست دارم. شنیدی و تقریبا ده دقیقه بیخودی و بی دلیل سوت بلبلی زدی! فردایش یک قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم و چهار ساعت پیاده راه رفتیم و من حرف زدم و تو شنیدی و شنیدی و شکستی و صدایش را من شنیدم. بعد آن شعر را برایم خواندی که پشت ته بلیط‌های مترو، همان روز برایم نوشته بودی. باز هم راجع به سلام بود. سلام صبح‌های مترو. شاید هم سلام آموزشگاه آشنا! همان آموزشگاه که ما در کلاس سمت راستی با آقای نباتی ریاضی کنکور داشتیم و شما در کلاس سمت چپی با اقای میرزائی ادبیات کنکور. سلام آموزشگاه آشنا و شروع کلاس‌های مثنوی. تو تنها دوستی بودی  که دوست باقی ماندی و نرفتی و نگذشتی و هنوز هم دوستیم اما تو و هم‌سرت در یک قاره دیگر هستید و من و هم‌سرم در یک قاره دیگر. شاید خواب باشی حالا، شاید هم بیدار! داشتیم با نیکو عکس‌های روزهای دور من را نگاه می‌کردیم. یادت افتادم. فکر کردم که چه خوب که آدرس اینجا را نداری! فکر کردم که بگویم دلم برایت تنگ شده دوست قدیمی! گفتم که بگویم حتی اگر هرگز این نوشته را نخوانی! دلم برایت تنگ شده! 

 صبح فردا نوشت: چقدر این مطلب غلط املائی داشت! 

« چه می‌بینی؟ موهای سفیدم را؟ اما از اینکه در تسکین رنج‌های ملتم ناتوانم تا عمق استخوان‌هایم هم سفید شده اند...» احمد شاه مسعود- روایت صدیقه مسعود. صفحه ۱۵۳  

بعدا نوشت صبح فردا: باورت می‌شود؟ بهناز ای-میل و عکس‌های مهمانیش را فرستاده! حامد ماموریت بود و من هم نرفتم. اولین عکس، تو هستی و بهناز و مه‌ناز! چقدر دلم برای لب‌خندت تنگ شده بود!

نظرات 9 + ارسال نظر
شیوا دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ق.ظ http://www.sheeva.blogfa.com

ماه و تاثیر گذار می نویسی

یک نویسنده که این حرف را به آدم بزند... حس می کند که رفته روی ابرها!

بلانش دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ق.ظ http://red-lip.blogfa.com

سلام.چند پست عقب ماندم...به ترتیب خواندم...طن ناز آزادی نوشته هایت اینجا حس می شود..شاید باورت نشود اما همش تو را با آن چادر نمازی که گفتی در اداره مشغول خواندن نماز بودی تصور می کنم...تازه حس می کنم بوی خوب هم می دهی...و تازه دلتنگیت را از چشمهایت می شود حس کرد...چشمهایی که به گوشه ای خیره مانده و دلتنگ دوستیست که حالا اینجا را نمی خواند و بعد یک ته لبخند روی لبهایت نقش می بندد و زیر لب می گویی یادش بخیر....
کاش من هم با شما بودم..با تو و نیکو حرف می زدیم..من هم خوابم نمی آمد...حاضرم برای شب زنده داری

آمدی سمت ما، خبرمان کن! حالا یا جمع می‌شویم خانه رویایی یا می‌رویم خانه نیکو! بی هیچ تکلفی! جایت خالی بود که چشم غره‌های حامد را ببینی وقتی با نیکو رفتیم توی اتاق درهم و برهم مهمان که در واقع اتاق زمان حضورم در خانه مامان این‌هاست. میز تحریر و کتاب‌خانه و تخت! حامد به آن اتاق می‌گوید انباری! راستش موضوع این پست، هم خودش فیفیل را می‌خواند هم هم‌سرش! هم‌سرش چیزهایی می‌دانست از بس که بعضی دوستانم راز نگه دار بودند. دلم نمی‌خواست سایه این شعرها بر زندگی‌شان سنگینی کند! از طرفی هم، دلم می‌خواست این حرف‌ها را با کسی قسمت کنم! چه کسی بهتر از یک روح سفید؟

بلانش دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 ق.ظ http://red-lip.blogfa.com

راستی یادم رفت بگویم برای خودم امده بودم بلاگ اسکای همینطوری وبلاگ ساختم برای روز مبادا باورت می شود که قالب انتخابی همین بود؟؟؟؟خوب است...با روح سفید در میان بگذار...این روحی که من می شناسمش جز آرامش چیزی نیست...طن ناز....طن ناززززز

جدی؟ چقدر عجیب! امان از شباهت‌ها! و اینکه... لطف داری!

ابیا دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ق.ظ

قشنگ بود

واقعی هم بود!

نیکو دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ق.ظ http://boyekhobegandom79.blogfa.com







فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است

شاید یه کم بی ربط باشه اما دلم خواست اینو بخونم برات .....

مرسی نازنین!

نسیم دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ

خونه نو مبارک

مرسی!

negar دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ http://zemzemehaykhamooshi.blogsky.com/

سلام طن ناز جونم
چه زیباست که آدم بتونه انقدر صادقانه ...به یه دوست قدیمی سلام بده انقدر صمیمی ...
وقتی می خونمت ..باهات میگریم ...باهات می خندم ..و گاه همراهت عصبانی میشم ...
صبح فرا نوشت اولت ...چه زیبا بود ...حسودیم می شود از این همه کتابی که می خوانی ...و من انگار که سالهاست کتاب نخوانده ام و یا کتابی مرا نخوانده
همان طور که سال بود که ننوشته بود و این وبلاگ تازه متولد شده ام شروع دیگری شده ...

نگار نازنینم! خیلی به من لطف داری. من هم نوشته هایت را دوست دارم خیلی!

مه سا بادوم دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ http://baadoom.blogfa.com

چرا ندونه؟
چرا نمی خوای بدونه که دلت تنگشه؟

حسام یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ http://hesamp74.blogfa.com

سلام
لینکت رو از مه سا بادوم دزدیدم
تو هم مث اونی؟؟؟؟
طن ناز!!!(طن ناز=طناز؟)
یا
اون مث توئه؟
؟؟؟
جواب ؟؟؟ زود - تند - سریع

if
tan naz=TANNAZ
then
mah sa=MAHSA
OR...

بله! طناز! این مدل نوشتن اسمم پیشنهاد یک دوست نازنینه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد