روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

۱۱

سلام!  

این نوشته با احترام به تمام سلایق کتاب‌خوانی نوشته شده است.

* از همان روز اولی که کتاب خواندم، از همان روز اول دیدن کتاب مرد پیر و دریا، از همان روز اول خواندن کتاب کامل مسافرت‌های گالیور جاناتان سوئیفت با جلد سبز و کاغذهای کاهی، گارد عجیبی داشتم بر علیه نویسندگان ایرانی. شاید هم تاثیر بابا بوده باشد بر روی سبک خواندن من به طور ناخواسته که عاشق تاریخ بود و سرسپرده باستانی پاریزی و بی‌زار از بقیه نویسندگان ایرانی. نمی‌دانم! اما تصورم از نویسنده فارسی زبان، فهیمه رحیمی بود و ر.اعتمادی و قاضی سعید که حاضر نبودم به کتاب‌های‌شان نگاه کنم. همیشه طبق تعاریف بقیه، یک پسر پول‌دار عاشق دختر فقیر بود یا برعکس و داستان هزار جور پیچ و تاب می‌خورد تا این دو نفر بهم برسند و در کتاب‌های اعتمادی و قاضی سعید هم که اصولا آخر داستان مرگ و میری هم اتفاق می‌افتاد تا قضیه تلخ بشود مثل زهر مار و اشک ملت را در بیاورد!در ۱۴-۱۵ سالگی هم، عشق را با دارتن یان و ژوزف بالسامو و کنت دو لافر و رابین هود تجربه می‌کردم. در اردوی پیش‌دانشگاهی ورودی‌های ۸۰، کانون شعر به دبیری فرشید فرهمندنیای شاگرد برهانی و عشق سیال ذهن، یک مسابقه گذاشته بود که گمانم داستان‌نویسی بود و جایزه‌اش« چراغها را من خاموش می‌کنم». کتاب را من خریدم. مسابقه برگزار نشد. من هم رویم نمی‌شد از کانون پول بگیرم. کتاب را خودم برداشتم و خواندم و شروع کردم به شناختن نویسندگان ایرانی. سیامک گلشیری، شهریار مندنی پور( به توصیه عمه)، یعقوب یادعلی، حسن شهسواری، فریبا وفی، شیوا ارسطوئی و ناهید طباطبائی. عاشق کتاب چهل سالگی ناهید طباطبائی هستم. یک گروه کتاب هست در خانه رویائی که در سطح خانه مشاهده می‌شود. روی کانتر آشپزخانه، روی میز ناهار خوری، روی میزهای کنار کاناپه‌ها، توی دست‌شوئی، روی ماکروویو، کنار اجاق گاز و روی فن کنار تخت‌خواب! چهل سالگی جزو این گروه است و سفر به گرای ۲۷۰ درجه که به موقع  در موردش می‌‌نویسم. از روزی که خبر تولید چهل سالگی را شنیدم، ورد گرفتم که: « باید برویم این فیلم را ببینیم! باید برویم این فیلم را ببینیم!» اما راستش، لیلا حاتمی با آن زل زدن‌های اعصاب خردکن رو به دوربین و میمیک ثابت چهره، برای نقش اول چهل سالگی، به نظرم دوست نداشتنی می‌آمد. تصویرش را که روی بیلبورد تقاطع عباس آباد- ولی‌عصر دیدم، مطمئن شدم که نمی‌روم چهل سالگی را ببینم! چهل سالگی، چهل سالگی یک بانوی چهل ساله است نه یک آقای چهل ساله که می‌ترسد هم‌سرش را از دست بدهد! چهل سالگی، وحشت یک هم‌سر و یک مادر است که می‌ترسد با عشق نوزده سالگی‌اش روبرو شود! می‌ترسد چون نمی‌داند بعد ار ۲۱ سال چه شکلی شده؟ هنوز هم مثل نوزده سالگی‌اش چهره عاشق کش مرموز خندان دارد یا نه؟ چروک‌های صورتش و  سفید شدن دانه دانه موهایش چقدر معلوم است؟ هنوز می‌تواند مثل آن روزها ویولن سل بنوازد؟ ترس‌هایش شبیه ترس‌های من است! می‌توانم با گوشت و خونم درکشان کنم! اما... اما ترس یک آقا از از دست دادن هم‌سرش را.... نمی‌‌دانم! شاید آقایان بتوانند بفهمند! این را می‌دانم که چهل سالگی فیلم من نیست، حتی اگر ناهید طباطبائی دوستش داشته باشد و تائیدش کرده باشد! 

** « اگر تو نباشی» سخن بیهوده‌ایست  

و « اگر تو نبودی» بیهوده‌ترین سخن... 

بعدا نوشت: یک روزی بود، یک روزی در هزار سال پیش که من تازه هم‌خانه دار شده بودم. عاشق محمد نوری بودم و صدایش. دو تا سی دی داشتم از کی از کنسرت‌هایش. بردم خانه مادر جدید. گذاشتم که ببینیم. فکر می‌کردم همه مثل من غرق می‌شوند در لذت وقتی می‌خواند:« لای لایی ...لای لایی... شالی‌زار امید مائی...». فکر می‌کردم همه مثل من می‌روند به آن جاده باریک سرتاسر شالی‌زار فریدونکنار. یا می‌روند به کنسرت هزار سال پیش دانشکده گمانم معدن و متالورژی دانشگاه که یکی از شاگردهای محمد نوری، این آواز را خواند. اما همه دوستان و آشنایان آنقدر توی چشمم خمیازه کشیدند که با شرمندگی سی دی را برداشتم و عذر خواستم از کسل کردنشان! 

نمی‌شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره... 

بعدتر نوشت: 

*

یک عمر خوانده بودیم

دارا انار دارد

در دست کوچک خود

سارا انار دارد

 ما مشق می نوشتیم

با شور و شادمانی

غافل از اینکه دارا

حتی نداشت نانی

سارا گلوله ای خورد

وقتی شعار می داد

هنگام مرگ خونش

بوی بهار می داد

در دستهایش امروز

دارا تفنگ دارد

با دشمنان سارا

او قصد جنگ دارد

دارا که مشق ما بود

در جبهه هاست امروز

درس شجاعت او

سر مشق ماست امروز

۱۰

سلام!

*من همیشه تنها کسی هستم که روزه می‌گیرد. عاشق سحرهای ماه رمضان هستم و دعایش. عاشق افطارها هستم و دعای ربنا که کش می‌آید و تمام نمی‌شود. عاشق صدای اذانش هستم که می‌پیچد توی گوشم. عاشق استکان آب جوش و خرما.یک دختر بچه کوچک کوچک کوچک هستم. به گمانم مدرسه می‌روم اما احتمالا یا کلاس اول یا دوم را تمام کرده‌ام. یک شلوار جین آبی پوشیده‌ام و موهایم را دم‌موشی بسته ام. یک کفش سفید هم پایم است. از این کفش‌های سفید ورنی که یک بند دارد رویش و آن بند از یک سگک نقره‌ای رد می‌شود و چسب می‌خورد روی خودش. در کنار بابا و مادربزرگ در خیابان دانشکده که آن روزها به نظرم طولانی‌ترین خیابان دنیا بود راه می‌رویم. مادربزرگ از بابا دلخور شده و بابا آمده بیرون تا عذر بخواهد و از دلش در بیاورد. نزدیک افطار است. یک روز گرم آخر بهار-اوایل تابستان است. دو تا برادر سر بردن هندوانه دعوایشان می‌شود. برادر کوچک‌تر که به چشم کوچک کوچک من خیلی هم بزرگ بود، هندوانه را با حرص می‌گذارد لب جوی آب و با مشت می‌کوید رویش و می‌زند زیر گریه! هندوانه را ول می‌کندبه امان خدا! بابا می‌دود که هندوانه را نجات بدهد. نمی‌شود. هندوانه می‌غلطد و می‌افتد توی جوی. برادر بزرگ‌تر یک جیغ بنفش می‌کشد سر برادر کوچک‌تر! حالا فکر می‌کنم که در آن روزهای جنگ و بی‌پولی، هندوانه دم افطار می‌بایست خیلی گران بوده باشد برای خانواده‌شان که فریاد برادر بزرگ و اشک برادر کوچک بند نمی‌آمد حتی با وساطت پدرم!.... من همیشه تنها کسی هستم که روزه می‌گیرد. عاشق سحرهای ماه رمضان هستم و دعایش. عاشق افطارها هستم و دعای ربنا که کش می‌آید و تمام نمی‌شود. عاشق صدای اذانش هستم که می‌پیچد توی گوشم.عاشق استکان آب جوش و خرما. 9 ساله‌ام. از همان 9 سالگی تمام ماه‌های رمضان را روزه هستم. از همان 9 سالگی هم کسی روزه نیست تا با من افطار کند و سحری بخورد و دعا بخواند شب‌های قدر. هر کس یک عذری دارد و یک بهانه‌ای. بابا هم که قبل سحری می‌رود و بعد افطار هم بر نمی‌گردد..... من همیشه تنها کسی هستم که روزه می‌گیرد. عاشق سحرهای ماه رمضان هستم و دعایش. عاشق افطارها هستم و دعای ربنا که کش می‌آید و تمام نمی‌شود. عاشق صدای اذانش هستم که می‌پیچد توی گوشم. عاشق استکان آب جوش و خرما.امسال فکر می‌کنم به گرما و سقف دهانم خشک می‌شود. اما دلم یک ماه رمضان درست و حسابی می‌خواهد. یک شب قدر که تا صبح، ذکر خفی بابا یادگار را تکرار کنم. " چرا تمام نمی‌شود.... چرا تمام نمی‌شود..." 

** با خود می‌گویم:« اگر تو نباشی کدام خیال زنده خواهد ماند؟» 

و تو را می جویم در رنگین کمان خیال‌های خویش....

۹

سلام! 

* آقای ح. از تدارکات بیمه ن. تماس گرفته‌است. پیش فاکتور شماره ایکس را قطعی می‌کند و قرار ارسال چک را می‌گذاریم. برای جلوگیری از افتادن در لوپ آقای مهندس م. تصمیم می‌گیرم خودم کارهای تحویل و ترخیص را انجام بدهم. به منشی جان جان می‌گویم که حواله انبار بدهد. نیم ساعت معطل می‌شوم. می‌روم سراغش. حواله را آماده گذاشته روی میز اما دلش نخواسته بیاورد اتاق من. برش می‌دارم. شروع می‌کند به توضیح دادن به من که:« باید این‌طوری بنویسی! این‌جا را باید پر کنی! آن‌جا را تو نباید امضا کنی!...» گوش می‌دهم. گوش می‌دهم. بعد خسته می‌شوم:« دخترم! بنده ۱۰۰۰۰۰ بار تا بحال این حواله را پر کرده‌ام! خودم بلدم!»پیش نویس فاکتور قطعی را برای آقای ع. می‌نویسم. آقای ع. از بعد از آخرین باری که به سخنرانیش در مورد شیدا و نیکو و منشی و مهندس م. و مهندس ص. و مهندس خ. اعتراض کردم و دیگر به حرف‌هایش گوش ندادم با من مثلا قهر است! پدر یک دختر ۲ ساله که خودش ۳۲ ساله است با من قهر است! فقط فکر کن! فاکتور قطعی را نمی‌زند! به روی خودم نمی‌آورم! به مهندس م. می‌گویم که مجبورش می‌کند فی الفور فاکتور را صادر کند. کروکی کارگاه، حواله انبار و فاکتور را می‌دهم به منشی و می‌گویم که چک را بگیرد و این سه ورق را تحویل بدهد. فردا آقای ح. تماس می‌گیرد. می‌پرسد: « ما بر اساس چه مدرکی سختی‌گیر را تحویل بگیریم؟» عرض می‌کنم: « حواله انبار!» می‌فرماید: « کوش؟!!!» هی می‌گویم: ‌« پاکت را نگاه کنید!» موضوع به قسم خوردن می‌کشد که حواله این‌جا نیست و من هم اصرار دارم که هست! بالاخره رضایت می‌دهم و می‌روم سراغ منشی:« وا! حواله رو بردم دادم به بابام! نباید می‌دادم به مشتری که! بگو بره انبار بگیره!» و رویش را می‌کند آن طرف! داغ کرده‌ام! از آقای ح. معذرت می‌خواهم و می‌گویم برود و سختی‌گیر را از انبار تحویل بگیرد! دلم می‌خواهد گردن منشی جان را بشکنم اما به جوانیش و جوانیم رحم می‌کنم! و مطمئن می‌شوم که مهربانی کردن به بعضی آدم‌ها نیامده اصلا! 

** شب را دوست دارم  

چون از ستاره‌ها سرشار است 

و ستاره‌ها را دوست دارم 

چون چشمان تو را در آسمان تکرار می‌کنند... 

*** مامان دوباره خیلی خوب نیست. فرناز صبح سحر تلفن می‌زند به من که تازه از ذکر شبانه فارغ شده‌ام و چشمانم در حال گرم شدن است. پای تلفن می‌زند زیر گریه! نازنین هنوز نیامده رفته کرمان سمینار نمی‌دانم چه! برایش اس ام اس می‌زنم: " نکنه تو یه روز خونه بمونیا!" جواب می‌دهد:" شما عجب آدمایی هستین!من بعد یه ماه!!!! امتحان تازه یه روز!!!!! از خونه اومدم بیرون!" می‌نویسم:" دخترم! بنده هم دوران شما را گذرانده‌ام! فاصله بین امتحان‌ها. آخر هفته‌ها. نمی‌شد بیایی پیش مامان؟ همه مردم دنیا در کتاب‌خانه درس می‌خوانند؟ یعنی با مقنعه و مانتو درس خواندن راحت‌تر از درس خواندن با لباس راحتی است؟" جواب می‌دهد:" حالا با من دعوا نکن!" بعد هم فرناز تلفن می‌زند که چرا یک بچه را ناراحت کرده‌ام از راه دور! و تازه مگر خودم حالا مثلا خیلی سر می‌زنم؟ حالا مثلا خودم خیلی کمک می‌کنم! فکر کرده‌ام خیلی مهم هستم؟ اصلا به چه حقی تلفن زده‌ام بچه را ناراحت کرده‌ام؟ اصلا مگر من چه کاره‌ام؟ 

صدایم در نمی‌آید! کتابم را بر می‌دارم و بر می‌گردم توی تخت. دراز می‌کشم و فکر می‌کنم: " من به خاطر تو به او اس ام اس زدم! یک دختر 23 ساله بچه نیست! من هم تا جایی که بشود و بتوانم سر می‌زنم و کمک می‌کنم. از وقت دکتر و بیمارستان رفتن و شب آمدن و ماندن و مرخصی گرفتن! به سر کسی هم منت ندارم چون وظیفه‌ام را انجام می‌دهم. اما مثلا خود تو چه حقی داری که صبح سحر به من تلفن می‌زنی؟ من هم همان حق را دارم که به نازنین اس ام اس بزنم! تازه مگر خودت معترض ترم تابستانی گرفتنش نبودی؟" اشک‌هایم آرام آرام می‌غلطند روی گونه! اما هیچ حرفی نمی‌زنم. آخر همیشه من مقصرم! در همه جا و در مورد همه چیز! 

****n هزار سال پیش در چنین روزی من و نازنین علی‌پور به همراه سایر اعضای انجمن حمایت از بیماران هپاتیتی در یک راه پیمائی شرکت کرده و رفتیم سازمان انتقال خون د ر خیابان وصال که خون بدهیم! من یک مانتوی آبی داشتم و یک روسری آبی و یک شلوار لی آبی روشن و برای بار اول حس می کردم که : " من، تو را ... او را ... کسی را ... دوست می‌دارم!" 

بعدا نوشتی که می‌توانست یک پست باشد اما نبود! 

 *صبح روز شنبه است بعد از تعطیلات دق در آور نیمه شعبان. هدفون "هوشنگ " توی گوشم است. گل‌نار گوش می‌دهم. طبق عادت همیشه جلوی کیوسک روزنامه‌فروشی خیابان بخارست می‌ایستم. مجله‌ها را نگاه می‌کنم. خردنامه 24، ویژه نامه ای است برای سریال در پناه تو. یاد خودمان می‌افتم. واقعا یادم نیست چند ساله بودیم. اما یادم هست که دبیرستانی بودیم. به آور این‌ها تازه و.ی.د.ی.و خریده بودند. یک آیوای بسیار کار درست. تمام قسمت‌های پارسا پیروزفرش را ضبط کرده‌بود. و هی می‌گذاشت و می‌دید. همان سالی بود که ضیافت هم اکران شد و باز هم پارسا پیروزفر داشت که به خاطرش 4 بار سینما رفته بود. دانشجو بودن یک "چیز" غریب بود آن سال‌ها. دانشجوها بزرگ بودند و مهم برای ما که دانشجو شدن آرزویمان بود. فرناز دانشجو بود. چقدر دوست داشتم هی با او بروم سر کلاس‌هایش. من هیچوقت سریال را دنبال نکردم. تا همان جائی دیدم که آن‌ها از دانشگاه فارغ التحصیل شدند. یک بار که جلوی در اصلی دانشگاه تهران در خیابان انقلاب منتظر بودم، یاد سریالش افتادم. فکر کردم شاید همان چند بار دیدن مریم افشار این فکر را به کله من انداخته بود که دوست داشته شدن چند گانه می‌تواند جالب باشد که نبود! بقیه سریال را ندیده بودم! نمی‌دانستم دوست داشته شدن چند گانه باعث گیجی و حیرت و غصه و پشیمانی می‌شود. نمی‌دانستم!  

** آیا آدمی از عشق می‌میرد؟ 

 پاسخش را بعدها فهمیدم  

بعدها.... 

 وقتی که عاشقت شدم.  

*** چه خوب که ما هم‌دیگر را داریم، مگر نه؟ چه خوب که می‌شود وقت دلتنگی سر بگذارم روی شانه‌های تو و نق بزنم و اشک بریزم و تو تا قیامت ناز من را بکشی! چقدر خوب!

۸

سلام!

*و ما دوره می‌کنیم شب را و روز را

هنوز را...

من و فرناز یک تخت دو طبقه داشتیم. از همان‌ها که رنگ چوب بودند. از همان‌ها که می‌شد در کودکی ما خرید و داشت. من طبقه اول بودم و فرناز طبقه دوم. مثل همیشه یک آدم محتاط دست به عصای حال بهم زن بودم. حتی از 4-5 سالگی. ملحفه روی تشک من، پروانه و گل داشت و آبی بود و مال فرناز، پروانه و گل داشت و صورتی بود. شب‌های تعطیل، بهترین شب‌های زندگی من بودند. می شد تا صبح فکر کنی و رویا ببافی. رویاهایی که همراهم بزرگ می‌شدند. اول کوچک بودند در حد آرزوی داشتن کتاب‌های تن تن و میلو. از کتاب اول تا آخر. بعدها بزرگ‌تر شدند. از کنکور گرفته تا ارزوی مهندس شدن و ایستادن سر چاه نفت درست مثل جلال آریان اسماعیل فصیح. کتاب‌های تن تن را حالا دارم و مهندس هستم. کمی تا قسمتی شبیه جلال آریان اسماعیل فصیح. گفتم تا بگویم، بدترین تعطیلات عمرم را گذراندم. حتی بدتر از تعطیلات نوروز 83. تمام شب‌ها پر بود از بغض و ناراحتی بدون رویا. بعد از مدت طولانی بی‌حرکت نشستن زیر دست آرایشگر و لباس ابلهانه پوشیدن و کفش احمقانه پا کردن، می‌رویم عروسی. اول طبق سنت همیشه، می‌رویم خانه حامد این‌ها. وارد سالن که  می‌شوم، عمه ن. نجون ( کپی رایت از مهسا جان) را می‌بینم. تبریک می‌گویم که سرسری می‌پذیرد. چشم می‌گردانم به دنبال مامان حامد. پیدای‌شان می‌کنم. در کمال تعجب، هم‌سر پسر دایی حامد را هم می‌بینم. فکر می‌کنم که: " مگر تعداد مهمان‌ها محدود نبود و فقط خودمانی‌ها قابل دعوت؟" ن. نجون را می‌بینم در حال با غیظ پاپیون زدن برای پارسا. سلام می‌کنم که جواب نمی‌دهد. دلیل بعدش هم این است که از دست ح. و بابای ح. و حامد ناراحت است که چطور بیکار بیرون نشسته‌اند و پارسا را می‌فرستند تو. مگر نمی‌دانند که عروسی برادر ن. است؟ به ن. نگاه می‌کنم. به صورتش و موهایش. فکر می‌کنم که این آرایش مو و صورتی بود که مامان حامد مدام دارد به من پز می‌دهد که 000ر300 تومان شده؟ خودش بسیار زیاد خوشگل‌تر است! نگاه می‌کنم به لباس ن. چقدر خیاط و پارچه و رفت و آمد! هی گفتم که  برو ملکوتی! گوش نکرد و گفت لباس‌های آنجا را نمی‌پسندد! در حالی که بعدا فهمیدم اصلا نمی‌داند کجاست این ملکوتی! تا آخر عروسی تک و تنها می‌نشینم روی صندلی کنار آدم هایی که همسن مامان هستند و حرف مشترکی نداریم. تنها می‌نشینم و فکر می‌کنم.قاعدتا به چیزهای بد نه به رویا! آن‌قدر غصه می‌خورم که در راه برگشت هم یک گفتمان بسیار بسیار دوستانه با حامد داریم که برخلاف همیشه این‌بار منطقش از کار افتاده و شاید هم، منطق من است که زنگ زده! به هر حال تعطیلات خوبی رقم می‌خورد که حتی فکر طناز من هم، نمی‌تواند هیچ نکته خنده داری پیدا کند!

** قشنگ‌ترین اتفاقش حضور پارسا بود که فقط آمد بغل من و هی تند تند من را بوسید و دوست داشت. و حضور یک عسل بانو! دخترک کوچکی بود شبیه آن روزهای من! با لپ‌های آویزان که مادرش می‌گفت بغل هیچ‌کس نمی‌رود اما با یک لب‌خند بزرگ آمد بغل من! فکر کردم که چه خوب که بچه‌ها من را دوست دارند در قحطی آدم‌های بزرگ!

***امروز روز ژله درست کردن عمه‌ی ن. است! از صبح دست به دعا برداشته‌ام که : کاش خراب شود!

**** به همه سر می‌زنم و از همه شرمنده‌ام تا این تعطیلات قشنگ تمام بشود و روان من آرام! 

بعدا نوشت:

تقصیر من است که در این پنج سال تغییر کرده‌ام و نمی‌توانم مثل گذشته کسی را ببخشم.

تقصیر من است که از یک شعر خوب و بحث درباره یک فیم دوست داشتنی همان قدر لذت می برم که از طراحی سیستم تصفیه آب یک کارخانه آب معدنی.

تقصیر من است که با 9 سال فاصله، خیلی ترمودینامیک یادم نمی‌آید.

تقصیر من است که تعجب می کنم که ن. با 35 سال سن، چطور نمی تواند تنهایی بچه اش را نگه دارد یا تنهایی مهمانی بگیرد.

تقصیر من است که یک سری کارها به نظرم عجیب است و تعجبم را مطرح می کنم.

تقصیر من است که عاشق خوب دیدن، خوب شنیدن و خوب نوشتنم و اطرافیانم اینطور نیستند.

تقصیر من است که خورشید در مدار زمین نمی چرخد.

تقصیر من است که گالیله  زیر حرفهایش زد!

تا اطلاع ثانوی مسئولیت تمام به ظاهر مشکلات دنیا با من است! القاعده! آسوده بخواب!من بیدارم!

۷

سلام!

*مهمانی نگاهت مهمانی خداست                            

  قایق ما را سلام مهربانت ناخداست

آسمان خانه ما آبی از چشمان توست   

 قبله ما قبله چشمان زیبای شماست

معنی شادی برایم خنده‌های نازتوست   

 مهربانی هم نشانی از اشارات شماست

عشق چیزی نیست جز مهمانی چشمان  تو      

  عاشقان چیزی ندارند آنچه هست آن شماست

******

روی قبلم جای یک امضلی خالی خالی است    

   جای صد ناز و نگاه و مهربانی خالی است

روی قلبم جای درس و دفتر و استاد نیست   

  جای امضای نگاهت روی قلبم خالی است

آرزویم ماندن رد نشان دست توست  

  روی قلبم حیف، اما جای آن هم خالی است

جای آدم نیست اینجا، یک درخت و است                

جای سیب سرخ حوا روی قلبم خالی است

*****

دو رکعت نماز می‌خوانم

به جماعت

به امامت چشمانت

قربه الی الله....

(حیف که حافظه‌ام یاری نکرد شعر یک بار خوانده شده را حفظ کنم. حیف! امان از

۶

سلام!

*استفانی میر در چهار گانه‌اش و در کتاب میزبان، از عشق نوشته! یک رومنس بی‌نظیر فانتزی که من را در خودش غرق می‌کند! آنقدر که به حساسیتم به صفحه مانیتور و ضعیف‌تر شدن چشم‌هایم فکر نمی‌کنم و منتظر ترجمه نمی‌شوم و متن را به زبان انگلیسی دانلود می‌کنم و می‌خوانم. آن‌قدر که عاشق رابرت می‌شوم  و ادوارد کالن. آن‌قدر که مثل 15-16 ساله‌ها، بساط سی دی فروش‌های کنار خیابان را زیر و رو می‌کنم که فیلم جدیدشان را پیدا کنم. اما... اما آن عشق، عشق قصه‌هاست. واقعی نیست. دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن آن‌ها آدم را غلغلک می‌دهد اما می‌دانی که واقعی نیست. یک بار یک کتاب خواندم که زندگی دکتر چمران بود از زبان هم‌سرش. یک کتاب جیبی نازک از انتشارات روایت فتح. خیلی دوستش داشتم و حالا... حالا "احمد شاه" برایم یک شخصیت ملموس است. دوستش دارم. عشق پری‌گل و امیر صاحب را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی! دلم برای صدیقه(پری‌گل) گرفته است. چطور توانسته بدون امیر صاحب( احمد شاه) زندگی کند؟ چطور؟  

کاش هیچ‌کس نفهمد چطور! کاش! 

«همه زندگی من در این شعر سیمین بهبهانی خلاصه شده بود:«شب سر می‌آید و اولین پرتوهای خورشید ظاهر می‌شوند و من هنوز در انتظار تو هستم.» اکنون، حاضرم همه چیزم را بدهم تا شب‌ها بیدار بمانم و در کمین صدای پایش بنشینم. من دیگر انتظار او را نمی‌کشم اما هم‌چنان صدایش را می‌شنوم:« چه زیباست کسی را در کنار خود داشتن...»» احمد شاه مسعود- روایت صدیقه مسعود- صفحه ۲۰۸

**گمانم تا شنبه این طرف‌ها نباشم. عروسیییییییی مهمی دعوتیم. می‌دانید که! عروسی برادر ن. جون! 

*** این کتاب هم به لیست کتاب‌هایی که با آن‌ها اشک ریختم اضافه شد! دقیقا یادم هست که بابا با ناراحتی گفت: « احمد شاه را ترور کردند!» شانه انداختم بالا! با خودم فکر کردم: « خوب که چی؟ این‌همه آدم دیگر هم مردند در ۱۱ سپتامبر!» نمی‌شناختمش آن وقت! پدرم اما،خیلی ناراحت بود. حالا می‌خواهم بگویم:« پری جان! از صمیم قلب متاسفم برای امیر صاحب تو که رفت و تنهایت گذاشت! متاسفم که تا چند روز امید واهی دادند به تو که زنده است و می‌بینیش! ببخش که نفهمیدم چقدر برایت سخت بوده ازدست دادنش! اما امروز، ساعت ۴ بعد از ظهر، پشت میز کنفرانس اتاقم، برای او و برای تو گریه کردم! انگار که دوباره همان ساعت ۴ بعد از ظهری باشد که تو داشتی برای خوب شدن کمرش تشک یشمی سفت می‌بافتی! یادم باشد امروز تا حامد را دیدم، به جای سلام بگویم: دوستت دارم!»

۵

سلام!

*دیگر این‌جا را نمی‌خوانی! نه خودت و نه هم‌سرت. پس می‌شود که بنویسم. چه خوب که دیگر سایه سنگین آشناها بر سر این وبلاگ نیست. یادت هست؟ یک شعر بود که اسمش این بود: " مهمانی نگاهت مهمانی خداست... قایق ما را سلام مهربانت نا خداست". اسمش این نبود. بیت اولش این بود. یک شب ساعت 12، الهام تلفن زد و این شعر را برایم خواند. گفت که تو گفته‌ای که برایم بخواند. رفتم توی آشپزخانه. در را بستم و فکر کردم. به تمام صبح‌هایی که در مترو همدیگر را می‌دیدیم. من و تو و همه بچه‌های دانشگاه. قبل از این بود که تو خوابگاهی بشوی به خاطر درس‌های سنگینت. قبل از این بود که مادرت در آرایشگاه سر صحبت را با مادر من باز کند. قبل از این بود که در شام بعد از کنسرت ذوالفنون در دانشگاه، برادرت چشم‌هایش را بدوزد به چشم‌های من طوری که حتی یک لقمه  هم از پیتزای مخلوط اکسیژن از گلویم پائین نرود و همه بچه‌ها متوجه نگاه‌های خیره برادر کوچکت بشوند و سربسر من بگذارند.فکر کردم به سلام‌های صبح گاهی. فکر کردم به اولین روزی که ایستادی کنار در اتوبوس تا من پیاده بشوم و بگوئی: " سلام خانم ف." و من بگویم :" سلام" و بخواهم رد بشوم و تو بگوئی:" تا دانشگاه قدم بزنیم؟" و بدون اینکه منتظر جواب من باشی گام‌هایت را با قدم‌های من تنظیم کنی. فکر کردم به روزی که آقای میرزائی برایم خواند:" ح.... ی نگو یه دسته گل!" و من عصبانی شدم. فکر کردم به سفرکاشان گروهی‌مان با همراهی مامان و باباها که تو و م. تا صبح بیدار مانده بودید و شخصیت‌های بچه‌ها را بر اساس منحنی‌های ریاضی ترسیم کرده بودید! هر کاری کردم دفترچه را نشان من ندادید اما تو به من گفتی که من را شکل یک منحنی " نان لینیر" کشیده‌ای! گفتی چون کارها و حرف‌هایم قابل پیش بینی نیست. اما هیچوقت نگفتی که از کجا فهمیدی من از پرتقال خوشم می‌آید و از خرمالو متنفرم. باز هم نشد. نشسته بودم توی آشپزخانه در بسته و ساعت 12 شب فکر می‌کردم به یک دوستی ارزشمند دیگر که داشت تمام می‌شد. یاد آن روز کوه محمود آباد افتادم که داشتم به یکی از بچه‌ها، گمانم مه‌ناز می‌گفتم که من سوت بلبلی خیلی دوست دارم. شنیدی و تقریبا ده دقیقه بیخودی و بی دلیل سوت بلبلی زدی! فردایش یک قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم و چهار ساعت پیاده راه رفتیم و من حرف زدم و تو شنیدی و شنیدی و شکستی و صدایش را من شنیدم. بعد آن شعر را برایم خواندی که پشت ته بلیط‌های مترو، همان روز برایم نوشته بودی. باز هم راجع به سلام بود. سلام صبح‌های مترو. شاید هم سلام آموزشگاه آشنا! همان آموزشگاه که ما در کلاس سمت راستی با آقای نباتی ریاضی کنکور داشتیم و شما در کلاس سمت چپی با اقای میرزائی ادبیات کنکور. سلام آموزشگاه آشنا و شروع کلاس‌های مثنوی. تو تنها دوستی بودی  که دوست باقی ماندی و نرفتی و نگذشتی و هنوز هم دوستیم اما تو و هم‌سرت در یک قاره دیگر هستید و من و هم‌سرم در یک قاره دیگر. شاید خواب باشی حالا، شاید هم بیدار! داشتیم با نیکو عکس‌های روزهای دور من را نگاه می‌کردیم. یادت افتادم. فکر کردم که چه خوب که آدرس اینجا را نداری! فکر کردم که بگویم دلم برایت تنگ شده دوست قدیمی! گفتم که بگویم حتی اگر هرگز این نوشته را نخوانی! دلم برایت تنگ شده! 

 صبح فردا نوشت: چقدر این مطلب غلط املائی داشت! 

« چه می‌بینی؟ موهای سفیدم را؟ اما از اینکه در تسکین رنج‌های ملتم ناتوانم تا عمق استخوان‌هایم هم سفید شده اند...» احمد شاه مسعود- روایت صدیقه مسعود. صفحه ۱۵۳  

بعدا نوشت صبح فردا: باورت می‌شود؟ بهناز ای-میل و عکس‌های مهمانیش را فرستاده! حامد ماموریت بود و من هم نرفتم. اولین عکس، تو هستی و بهناز و مه‌ناز! چقدر دلم برای لب‌خندت تنگ شده بود!

۴

سلام! 

* نوروز ۸۰ است. تازه خانه را بازسازی کرده‌اییم. یک‌سری کاناپه خریده‌اییم که اسم‌شان « سان او لاو»است. ۱۳ روز تعطیلی نوروز را به اندازه دنیا دوست دارم. به خصوص که شب‌ها، شبکه ۲ فیلم سینمائی نشان می‌دهد. یک تلویزیون کوچک ۱۴ اینچ در اتاق من و فرناز هست. شب‌ها ساعت ۱۱، می‌نشینم به تماشای فیلم‌های شبکه ۲. همیشه از خانه عمه که بر می‌گردیم، دست‌هایم پر از کتاب است. این‌بار کتاب متفاوتی دارم. « دل دل‌دادگی» از شهریار مندنی پور. عاشق داستان شرق بنفشه‌اش بودم در مجموعه داستان شرق بنفشه که آن‌ را هم عمه معرفی کرده‌بود. شرق بنفشه را که می‌خواندم،دلم می‌خواست من هم بروم کتاب‌خانه حافظیه،یک کفش مشکی سگک‌دار پایم باشد و یک نفر قبل از من کتاب تاریخ بیهقی را گرفته باشد و برایم با مداد بنفش، نقطه گذاشته باشد زیر حروف کلمات تا یک نامه عاشقانه بنویسد.مهم‌ترین کار تعطیلات نوروز، نشستن روی کاناپه دو نفره و خواندن دل دل‌دادگی است در سکوت خانه وقتی همه رفته‌اند عید دیدنی! روجا که می‌گوید: « سردمه داود!» و در خیالش در سرمای بعد از زلزله رودبارخودش را می‌کشاند کنار بازوهای خیالی داود، سردم می‌شود. با داود می‌زنم به آب و می‌روم به دنبال گلنار شاید که پیدایش کنم در بین جنازه‌های بیشمار کودکان زلزله! شب زلزله، خانه عمه بودیم و از دیدن فیلم دزد عروسک‌ها برگشته بودیم! یادم هست نگرانی‌های عمو م. را برای خبر گرفتن از حال خواهر ساکن لاهیجانش! امروز، وسط بدو بدو هایم برای مرتب کردن اسناد و مدارک برج سبلان، یک لحظه صدای روجا در گوشم پیچید: « سردمه داود!» ... سردمه!

۳

سلام! 

* پرده اول:  

ن.جون برای کارهای پایان‌نامه‌اش کامپیوتر می‌خواهد که ندارد. هارد حامد هم سوخته! من و حامد دوستیم. می‌گویم: " خب بیا کیس من را ببر!" می‌آید خانه‌مان. کیس را می‌برد. یک ماه دست ن. جون می‌ماند. من تا بحال ن.جون را ندیده‌ام. کیس که برمی‌گردد، می‌فهمم که تمام عکس‌ها و فایل‌های خصوصی کامپیوتر من یک‌بار چک شده‌اند! 

پرده دوم

سال ۸۳ است. همراه دوست داشتنی من به تازگی با خانواده و گل و شیرینی آمده است خانه ما. پدرش x تومان به او داده به عنوان سرمایه اولیه زندگی و ما می خواهیم خانه بخریم. سخت مشغول گشتنیم. یک خانه پیدا می کنیم. دوستش دارم. یک راهرو باریک دارد تا اتاقهای خواب و آشپزخانه اش اوپن نیست و یک حاشیه کاشی باریک آبی رنگ دارد روی دیوار و من خیلی دوستش دارم. یکی دو روز بعد حامد تلفن می زند: " ح. می‌خواهد یک مطب بخرد که وقتی درس ن. تمام شد با هم مطب بزنند. یک آپارتمان 90 متری پیدا کرده در شرق.x-5 تومان پول کم دارد. به من گفته پولی که بابا داده را بدهم به او و در عوض ما برویم مستاجر بشویم در آپارتمان آن‌ها." فکر می‌کنم... نه! هیچ فکری نمی‌کنم. می‌گویم:" حتما! چه اشکالی دارد؟" اما خب خیلی خوش‌حال نیستم! چقدر آن خانه را دوست داشتم. یک جای دنج خلوت آفتاب‌گیر بود! یک کوچه که می شد کوچه خاطره‌ها باشد! ( به همین سادگی با خانه نمی‌خریم تا دو سال بعد که قیافه گرفتن‌های ن. جون شده برای من عذاب! و قیمت م.س.ک.ن خیلی زیاد شده و ما ناچار می‌رویم در یک نا کجا آباد خانه رویائی می‌خریم.) 

پرده سوم: 

حامد می‌گوید که ما بعد از تصفیه وام‌های خانه رویائی x تومان پس انداز داریم. آقا ح. تماس می‌گیرد و  x تومان قرض می‌خواهد تا حسابش برای گرفتن یک وام "ان" میلیونی پر باشد. تلفن می‌زنم به 118. تلفن شعبه مرکزی بانک y را می‌گیرم. با شعبه مرکزی تماس می‌گیرم و تلفن شعب اطراف محل کارم را می‌پرسم. تلفن می‌زنم به شعبه‌ها، آدرس و کدهای‌شان را می‌گیرم. دو ساعت مرخصی می‌گیرم و می‌روم بانک خودم و پول بر می‌دارم و چک رمزدار می‌گیرم و می‌روم بانک y و پول را به حساب آقا ح. واریز می‌کنم. موقع پس دادن که می‌شود، آقا ح. زنگ می‌زند به حامد، می‌گوید: " چک کشیدم در وجه حامل، دادم به مامان! برو بگیر!" به همین سادگی! به همین خوشمزگی! 

پرده چهارم: 

آقا ح می‌خواهد یک مطب کوچک بخرد! آن آپارتمان به دردش نمی‌‌خورد. پروسه پرده چهارم تکرار می‌شود. 

پرده پنجم: 

آقاح. می‌خواهد زمین بخرد. پروسه پرده سوم و چهارم تکرار می‌شود.  

پرده ششم: 

سیستم برودتی خانه رویائی خراب شده! پنکه آقاح. را قرض می‌خواهیم. با کلی من من و منت ن.جون پنکه را می‌آورد و می‌کوباند توی صورت ما! بدون هیچ سلام و تعارفی!( ماجرا را قبلا خوانده‌ایید!). البته می‌آورد دم خانه حامد این‌ها که با خانه مادرش 2 دقیقه با اتومبیل راه است.

پرده هفتم: 

ما می‌خواهیم "بلور خانوم" بخریم. نمی‌توانیم تا قبل از اول ماه پول‌مان را برداشت کنیم. حامد به ح. تلفن می‌زند و ح. پول را می‌ریزد به حساب من. آن‌هم چون نقد در خانه داشته! وگرنه باید می‌رفتیم و می‌گرفتیم. فردای آن‌روز جمعه است و ما طبق معمول تمام جمعه‌ها منزل مامان حامد هستیم. به من می‌گویند: " مادر! پول ح. را کی می‌خواهید بدهید؟ می‌خواهد برای ن.جون به خاطر عروسی برادرش جواهر بخرد! طفلکی ن. جون جواهر رنگ لباسش ندارد که ست بشود!" با عجله می‌روم پیش حامد که در حیاط است و دارد بلور خانوم را می‌شوید. جریان را می‌گویم. یک غم بزرگ می‌آید توی صورتش که گمانم بازتاب چهره من است. به مامانش می‌گوید: "فردا پولمان را می‌توانیم برداریم! فردا می‌آورم." سیستم برودتی‌مان درست شده! پنکه را آورده‌اییم. مامان حامد به من می‌گوید:" خوب شد پنکه را آوردید. ن. جون برای عروسی برادرش لازم دارد! نمی‌شد که پنکه تا ابد دست شما بماند!" نگاه می‌کنم به پنکه پارس خزر. روزها را می‌شمرم. گمان 6 روز شده که پنکه پیش ماست. چیزی نمی‌گویم. آقاح. و ن. جون می‌آیند. موقع رفتن به خانه مادر ن.جون، پنکه را نمی‌برند. مامان حامد به من می‌گوید: " آره دیگه مادر! بالاخره شما قرض گرفتین! شما باید ببرین دم خونشون!" باز هم حرفی نمی‌زنم. طاقت غصه خوردن همراه صمیمیم را ندارم. فردا می‌شود و ما می‌رویم که چک را بدهیم و پنکه را ببریم. به همین سادگی! به همین خوشمزگی!  

**"دست‌هایش از زور ضعف و خجالت می‌لرزید و پاهایش از قوت رفته‌بود. برای چند لحظه از تصمیمی که گرفته‌بود پشیمان شد اما دوباره چهره ماه پاره آمد و نشست در خیالش. تصمیمش را گرفت. آبرویش را گذاشت زیر بساط پنبه زنیش، به دیوار کثیف و بیرحم خیابان تکیه داد دست‌های لرزانش را مقابل چشمانش گرفت و لحظه‌ای بعد صدای اولین سکه‌ای را که کنارش افتاد، شنید."داستان پنبه زن- کتاب چهارشنبه دیوانه- نشر چشمه! 

*** سی دی میان خورشیدهای همیشه را خریده‌ام. شعرهای نانوشته شاملو از زبان آیدا! 

بعدا نوشت: صدای لرزان آیدا در زمان دکلمه اشعار بی نظیر است. هر چند صدای خواننده‌اش را دوست ندارم! 

باورم نمی شود کسی هم‌سرش را آنطوری دوست داشته باشد که صدیقه مسعود، احمد شاه مسعود را با وجود ۱۷ سال اختلاف سن دوست داشته است. عشق از بین تک تک کلمات و جمله‌هایش پیداست. طوری که ترجمه هم نتوانسته به آن آسیب برساند! 

خیلی بعد تر نوشت:  

بخندیم؟

۲

سلام! 

* اولین جلسه کلاس پرورشی بود. بعد از تعطیلات نوروز 1374. خانم عسگری سرکلاس‌مان گفت که لحظه‌ها دیگر بر نمیگردند. حتی لحظه‌های نزدیکی مثل لحظه تحویل سال 1374. گفت که روزهای‌تان را، لحظه‌های‌تان را و خاطرات‌تان را به باد نسپارید. هرکدام یک سر رسید بر دارید و بنویسید! و من درست یک سال بعد نوشتم. از نوروز 1375 را تا نوروز 1383. بعد هم دیگر ننوشتم. مرور دوباره و سه باره و صدباره خاطرات سال‌هایی که بزرگ‌ترین دغدغه‌اش نمره ریاضی و عربی و فیزیک بوده، بدترین اتفاقش مشروطی ترم 7 دانشگاه بوده، دلچسبند و زیبا. هر بار که می‌روم خانه مامان، سرک می‌کشم به نوشته‌ةای آن سال‌ها. درست مثل لذت دیدن کارتون "بلفی و لی لی بیت"! از قسمت اول تا قسمت آخر! 

**این مانچی پیر هم بدجور پیله کرده به من! راستش از بس‌که این بلاگ‌فا خوب است، من آمده‌ام این‌جا! بدون جا گذاشتن هیچ خاطره‌ای در بلاگ‌فا! 

*** خانم الهامه کاغذچی جان خواسته اند که ادای علی اشرف درویشیان نازنین من را در بیاورند در کتاب چهار شنبه دیوانه! اما اصلا شبیه نشده! گاهی می مانم از تصمیمات نشر چشمه برای چاپ کتاب!