-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1393 07:23
سلام! *ن.جون میتواند مادر خوبی باشد با این همه وقتی که برای شازده کوچولو میگذارد. میدانی؟ همهی اقوام آنطرفی زیرزیرکی اعتقاد دارند که ن.ج.ن مادر خوبی نیست چون شازده کوچولو به قاعدهی توپ فوتبال هیچوقت در عمرش گرد و قلقلی نبوده. اما من همیشه در مقابل این عقیده درمیآیم که :ن.جون مادر بسیار خوبی است چون شازده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1392 07:47
سلام! *داشتم دلیل واقعی مسئله را، یعنی ترسهایم را برای خانم دکتر تکیاری، همان خانم دکتر واقعی که س/ک/ت/ه باعث فلج اندامش شده و بسیار مهربان و دوستداشتنی است تعریف میکردم. عجیب بود. انگار درست مثل سهراب، « من از حجوم حقیقت به خاک افتادم...» این خانم دکتر را بینهایت زیاد دوست دارم... ** آدولف ه. را بخوانید. نوشته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 09:29
سلام! این آلبوم را که میشنوم، دلم میخواهد دوباره بروم سراغ فرانسه و کتابهای درسی زبانم.
-
۱۱
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 08:30
سلام! این نوشته با احترام به تمام سلایق کتابخوانی نوشته شده است. * از همان روز اولی که کتاب خواندم، از همان روز اول دیدن کتاب مرد پیر و دریا، از همان روز اول خواندن کتاب کامل مسافرتهای گالیور جاناتان سوئیفت با جلد سبز و کاغذهای کاهی، گارد عجیبی داشتم بر علیه نویسندگان ایرانی. شاید هم تاثیر بابا بوده باشد بر روی سبک...
-
۱۰
شنبه 9 مردادماه سال 1389 16:10
سلام ! *من همیشه تنها کسی هستم که روزه میگیرد. عاشق سحرهای ماه رمضان هستم و دعایش. عاشق افطارها هستم و دعای ربنا که کش میآید و تمام نمیشود. عاشق صدای اذانش هستم که میپیچد توی گوشم. عاشق استکان آب جوش و خرما.یک دختر بچه کوچک کوچک کوچک هستم. به گمانم مدرسه میروم اما احتمالا یا کلاس اول یا دوم را تمام کردهام. یک...
-
۹
شنبه 9 مردادماه سال 1389 07:46
سلام! * آقای ح. از تدارکات بیمه ن. تماس گرفتهاست. پیش فاکتور شماره ایکس را قطعی میکند و قرار ارسال چک را میگذاریم. برای جلوگیری از افتادن در لوپ آقای مهندس م. تصمیم میگیرم خودم کارهای تحویل و ترخیص را انجام بدهم. به منشی جان جان میگویم که حواله انبار بدهد. نیم ساعت معطل میشوم. میروم سراغش. حواله را آماده گذاشته...
-
۸
جمعه 8 مردادماه سال 1389 07:03
سلام! *و ما دوره میکنیم شب را و روز را هنوز را... من و فرناز یک تخت دو طبقه داشتیم. از همانها که رنگ چوب بودند. از همانها که میشد در کودکی ما خرید و داشت. من طبقه اول بودم و فرناز طبقه دوم. مثل همیشه یک آدم محتاط دست به عصای حال بهم زن بودم. حتی از 4-5 سالگی. ملحفه روی تشک من، پروانه و گل داشت و آبی بود و مال...
-
۷
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 12:40
سلام! *مهمانی نگاهت مهمانی خداست قایق ما را سلام مهربانت ناخداست آسمان خانه ما آبی از چشمان توست قبله ما قبله چشمان زیبای شماست معنی شادی برایم خندههای نازتوست مهربانی هم نشانی از اشارات شماست عشق چیزی نیست جز مهمانی چشمان تو عاشقان چیزی ندارند آنچه هست آن شماست ****** روی قبلم جای یک امضلی خالی خالی است جای صد ناز و...
-
۶
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 14:15
سلام! *استفانی میر در چهار گانهاش و در کتاب میزبان، از عشق نوشته! یک رومنس بینظیر فانتزی که من را در خودش غرق میکند! آنقدر که به حساسیتم به صفحه مانیتور و ضعیفتر شدن چشمهایم فکر نمیکنم و منتظر ترجمه نمیشوم و متن را به زبان انگلیسی دانلود میکنم و میخوانم. آنقدر که عاشق رابرت میشوم و ادوارد کالن. آنقدر که...
-
۵
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 01:51
سلام! *دیگر اینجا را نمیخوانی! نه خودت و نه همسرت. پس میشود که بنویسم. چه خوب که دیگر سایه سنگین آشناها بر سر این وبلاگ نیست. یادت هست؟ یک شعر بود که اسمش این بود: " مهمانی نگاهت مهمانی خداست... قایق ما را سلام مهربانت نا خداست". اسمش این نبود. بیت اولش این بود. یک شب ساعت 12، الهام تلفن زد و این شعر را...
-
۴
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 16:16
سلام! * نوروز ۸۰ است. تازه خانه را بازسازی کردهاییم. یکسری کاناپه خریدهاییم که اسمشان « سان او لاو»است. ۱۳ روز تعطیلی نوروز را به اندازه دنیا دوست دارم. به خصوص که شبها، شبکه ۲ فیلم سینمائی نشان میدهد. یک تلویزیون کوچک ۱۴ اینچ در اتاق من و فرناز هست. شبها ساعت ۱۱، مینشینم به تماشای فیلمهای شبکه ۲. همیشه از...
-
۳
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 08:43
سلام! * پرده اول: ن.جون برای کارهای پایاننامهاش کامپیوتر میخواهد که ندارد. هارد حامد هم سوخته! من و حامد دوستیم. میگویم: " خب بیا کیس من را ببر!" میآید خانهمان. کیس را میبرد. یک ماه دست ن. جون میماند. من تا بحال ن.جون را ندیدهام. کیس که برمیگردد، میفهمم که تمام عکسها و فایلهای خصوصی کامپیوتر من...
-
۲
شنبه 2 مردادماه سال 1389 07:29
سلام! * اولین جلسه کلاس پرورشی بود. بعد از تعطیلات نوروز 1374. خانم عسگری سرکلاسمان گفت که لحظهها دیگر بر نمیگردند. حتی لحظههای نزدیکی مثل لحظه تحویل سال 1374. گفت که روزهایتان را، لحظههایتان را و خاطراتتان را به باد نسپارید. هرکدام یک سر رسید بر دارید و بنویسید! و من درست یک سال بعد نوشتم. از نوروز 1375 را تا...
-
۱
جمعه 1 مردادماه سال 1389 21:38
سلام! *حرفها و نوشته ها مثل بچه های آدم می مانند. باید خیلی دقت کنی برای تولدشان. زیاد که حرف می زنم، سر رشته کلام خارج می شود از دست. زیاد هم که می نویسم همینطور. اینبار قرار نیست که زیاد بنویسم و قرار نیست که کسانی که من واقعی را می شناسند سر بزنند به این صفحه. همه چیز عوض شده! از اسم و رسم تا نحوه نوشتار! اشتباه یک...