روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

۶

سلام!

*استفانی میر در چهار گانه‌اش و در کتاب میزبان، از عشق نوشته! یک رومنس بی‌نظیر فانتزی که من را در خودش غرق می‌کند! آنقدر که به حساسیتم به صفحه مانیتور و ضعیف‌تر شدن چشم‌هایم فکر نمی‌کنم و منتظر ترجمه نمی‌شوم و متن را به زبان انگلیسی دانلود می‌کنم و می‌خوانم. آن‌قدر که عاشق رابرت می‌شوم  و ادوارد کالن. آن‌قدر که مثل 15-16 ساله‌ها، بساط سی دی فروش‌های کنار خیابان را زیر و رو می‌کنم که فیلم جدیدشان را پیدا کنم. اما... اما آن عشق، عشق قصه‌هاست. واقعی نیست. دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن آن‌ها آدم را غلغلک می‌دهد اما می‌دانی که واقعی نیست. یک بار یک کتاب خواندم که زندگی دکتر چمران بود از زبان هم‌سرش. یک کتاب جیبی نازک از انتشارات روایت فتح. خیلی دوستش داشتم و حالا... حالا "احمد شاه" برایم یک شخصیت ملموس است. دوستش دارم. عشق پری‌گل و امیر صاحب را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی! دلم برای صدیقه(پری‌گل) گرفته است. چطور توانسته بدون امیر صاحب( احمد شاه) زندگی کند؟ چطور؟  

کاش هیچ‌کس نفهمد چطور! کاش! 

«همه زندگی من در این شعر سیمین بهبهانی خلاصه شده بود:«شب سر می‌آید و اولین پرتوهای خورشید ظاهر می‌شوند و من هنوز در انتظار تو هستم.» اکنون، حاضرم همه چیزم را بدهم تا شب‌ها بیدار بمانم و در کمین صدای پایش بنشینم. من دیگر انتظار او را نمی‌کشم اما هم‌چنان صدایش را می‌شنوم:« چه زیباست کسی را در کنار خود داشتن...»» احمد شاه مسعود- روایت صدیقه مسعود- صفحه ۲۰۸

**گمانم تا شنبه این طرف‌ها نباشم. عروسیییییییی مهمی دعوتیم. می‌دانید که! عروسی برادر ن. جون! 

*** این کتاب هم به لیست کتاب‌هایی که با آن‌ها اشک ریختم اضافه شد! دقیقا یادم هست که بابا با ناراحتی گفت: « احمد شاه را ترور کردند!» شانه انداختم بالا! با خودم فکر کردم: « خوب که چی؟ این‌همه آدم دیگر هم مردند در ۱۱ سپتامبر!» نمی‌شناختمش آن وقت! پدرم اما،خیلی ناراحت بود. حالا می‌خواهم بگویم:« پری جان! از صمیم قلب متاسفم برای امیر صاحب تو که رفت و تنهایت گذاشت! متاسفم که تا چند روز امید واهی دادند به تو که زنده است و می‌بینیش! ببخش که نفهمیدم چقدر برایت سخت بوده ازدست دادنش! اما امروز، ساعت ۴ بعد از ظهر، پشت میز کنفرانس اتاقم، برای او و برای تو گریه کردم! انگار که دوباره همان ساعت ۴ بعد از ظهری باشد که تو داشتی برای خوب شدن کمرش تشک یشمی سفت می‌بافتی! یادم باشد امروز تا حامد را دیدم، به جای سلام بگویم: دوستت دارم!»

نظرات 3 + ارسال نظر
negar دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ http://zemzemehaykhamooshi.blogsky.com/

سلام ..عروسی خوش بگذرد ..حواشی را فراموش کن و نادیده بگیر ..اگر چه نمی شود ..می دانم گلم ..
فرصت کردی اسم لاتین این کتاب را برایم بنویس ...ممنون

sediqa massoud
Pour l'mour de Massoud یادشان رفته یا نخواسته اند در ترجمه بنویسند: "به خاطر عشق مسعود" شاید هم احمد شاه مسعود اسم مناسب تری به نظرشان می رسیده برای کتاب!

نیکو دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ

آخی ! فرصت رو غنیمت بشمر عزیزم

اگر بگذارند! الان می‌خواهم داد بزنم! می‌رویم دست بوس! فکر کن! فقط فکر کن! ای خدا!!!

مه سا بادوم دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:13 ب.ظ http://baadoom.blogfa.com

می گم اون مانتوی مجلسیت رو می پوشی دیگه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد