روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

۸

سلام!

*و ما دوره می‌کنیم شب را و روز را

هنوز را...

من و فرناز یک تخت دو طبقه داشتیم. از همان‌ها که رنگ چوب بودند. از همان‌ها که می‌شد در کودکی ما خرید و داشت. من طبقه اول بودم و فرناز طبقه دوم. مثل همیشه یک آدم محتاط دست به عصای حال بهم زن بودم. حتی از 4-5 سالگی. ملحفه روی تشک من، پروانه و گل داشت و آبی بود و مال فرناز، پروانه و گل داشت و صورتی بود. شب‌های تعطیل، بهترین شب‌های زندگی من بودند. می شد تا صبح فکر کنی و رویا ببافی. رویاهایی که همراهم بزرگ می‌شدند. اول کوچک بودند در حد آرزوی داشتن کتاب‌های تن تن و میلو. از کتاب اول تا آخر. بعدها بزرگ‌تر شدند. از کنکور گرفته تا ارزوی مهندس شدن و ایستادن سر چاه نفت درست مثل جلال آریان اسماعیل فصیح. کتاب‌های تن تن را حالا دارم و مهندس هستم. کمی تا قسمتی شبیه جلال آریان اسماعیل فصیح. گفتم تا بگویم، بدترین تعطیلات عمرم را گذراندم. حتی بدتر از تعطیلات نوروز 83. تمام شب‌ها پر بود از بغض و ناراحتی بدون رویا. بعد از مدت طولانی بی‌حرکت نشستن زیر دست آرایشگر و لباس ابلهانه پوشیدن و کفش احمقانه پا کردن، می‌رویم عروسی. اول طبق سنت همیشه، می‌رویم خانه حامد این‌ها. وارد سالن که  می‌شوم، عمه ن. نجون ( کپی رایت از مهسا جان) را می‌بینم. تبریک می‌گویم که سرسری می‌پذیرد. چشم می‌گردانم به دنبال مامان حامد. پیدای‌شان می‌کنم. در کمال تعجب، هم‌سر پسر دایی حامد را هم می‌بینم. فکر می‌کنم که: " مگر تعداد مهمان‌ها محدود نبود و فقط خودمانی‌ها قابل دعوت؟" ن. نجون را می‌بینم در حال با غیظ پاپیون زدن برای پارسا. سلام می‌کنم که جواب نمی‌دهد. دلیل بعدش هم این است که از دست ح. و بابای ح. و حامد ناراحت است که چطور بیکار بیرون نشسته‌اند و پارسا را می‌فرستند تو. مگر نمی‌دانند که عروسی برادر ن. است؟ به ن. نگاه می‌کنم. به صورتش و موهایش. فکر می‌کنم که این آرایش مو و صورتی بود که مامان حامد مدام دارد به من پز می‌دهد که 000ر300 تومان شده؟ خودش بسیار زیاد خوشگل‌تر است! نگاه می‌کنم به لباس ن. چقدر خیاط و پارچه و رفت و آمد! هی گفتم که  برو ملکوتی! گوش نکرد و گفت لباس‌های آنجا را نمی‌پسندد! در حالی که بعدا فهمیدم اصلا نمی‌داند کجاست این ملکوتی! تا آخر عروسی تک و تنها می‌نشینم روی صندلی کنار آدم هایی که همسن مامان هستند و حرف مشترکی نداریم. تنها می‌نشینم و فکر می‌کنم.قاعدتا به چیزهای بد نه به رویا! آن‌قدر غصه می‌خورم که در راه برگشت هم یک گفتمان بسیار بسیار دوستانه با حامد داریم که برخلاف همیشه این‌بار منطقش از کار افتاده و شاید هم، منطق من است که زنگ زده! به هر حال تعطیلات خوبی رقم می‌خورد که حتی فکر طناز من هم، نمی‌تواند هیچ نکته خنده داری پیدا کند!

** قشنگ‌ترین اتفاقش حضور پارسا بود که فقط آمد بغل من و هی تند تند من را بوسید و دوست داشت. و حضور یک عسل بانو! دخترک کوچکی بود شبیه آن روزهای من! با لپ‌های آویزان که مادرش می‌گفت بغل هیچ‌کس نمی‌رود اما با یک لب‌خند بزرگ آمد بغل من! فکر کردم که چه خوب که بچه‌ها من را دوست دارند در قحطی آدم‌های بزرگ!

***امروز روز ژله درست کردن عمه‌ی ن. است! از صبح دست به دعا برداشته‌ام که : کاش خراب شود!

**** به همه سر می‌زنم و از همه شرمنده‌ام تا این تعطیلات قشنگ تمام بشود و روان من آرام! 

بعدا نوشت:

تقصیر من است که در این پنج سال تغییر کرده‌ام و نمی‌توانم مثل گذشته کسی را ببخشم.

تقصیر من است که از یک شعر خوب و بحث درباره یک فیم دوست داشتنی همان قدر لذت می برم که از طراحی سیستم تصفیه آب یک کارخانه آب معدنی.

تقصیر من است که با 9 سال فاصله، خیلی ترمودینامیک یادم نمی‌آید.

تقصیر من است که تعجب می کنم که ن. با 35 سال سن، چطور نمی تواند تنهایی بچه اش را نگه دارد یا تنهایی مهمانی بگیرد.

تقصیر من است که یک سری کارها به نظرم عجیب است و تعجبم را مطرح می کنم.

تقصیر من است که عاشق خوب دیدن، خوب شنیدن و خوب نوشتنم و اطرافیانم اینطور نیستند.

تقصیر من است که خورشید در مدار زمین نمی چرخد.

تقصیر من است که گالیله  زیر حرفهایش زد!

تا اطلاع ثانوی مسئولیت تمام به ظاهر مشکلات دنیا با من است! القاعده! آسوده بخواب!من بیدارم!

نظرات 5 + ارسال نظر
نسیم جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ

ای بابا طن جون یکی دیگه پول آرایشگاه مبده از کیسه یکی دیگه می ره من و تو باید پز بشنویم؟
کاش ن نجون بره مثلا استرالیا هر ۵ سال یه دفعه بیاد دیدنی

والله به خدا! نه دیگه! اونجوری هر دقیقه باید پز بشنویم۱

negar جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ب.ظ http://zemzemehaykhamooshi.blogsky.com/

سلام خدا جون ..سلام همه فرشته های مهربون ....امروز هر چی ژله تو دنیاست ..خراب بشه ...خراب بشه ..خراب بشه

مرسی دوستم! مرسی!

آرش (هر وقت ...) جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ http://arashq.blosky.com

سلام
اول بزار با شوخی شروع کنم.من ترمو همش یادمه.شما فقط سوالاتت رو مطرح کن و مهندس آرش در اسرع وقت جواب میده! با سابقه 9 بار البته شایدم 8 بار امتحان ترمو دادن و 3 بار شیمی فیزیک
پرواز 747 تن تن رو دارم
و تنها چیزی که تقصیر توئه اینه که فکر میکنی همه چیز تقصیر توئه

گمونم همینطوره! در مورد سیکل‌های تبریدی سوال دارم مهندس جان!

شیوا شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ق.ظ

قصیر من آت شعر شدند طناز جون تقصیر تو نیستن

مرسی شیوا جان!

نیکو شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://boyekhobegandom79.blogsky.com

بمب هیروشیما و زلزله بم را از قلم اتداختی . احتمالا باعث از دست دادن منزل آقای ع شما هستید ( از بالای شهر به پایین شهر) و خوب که فکر میکنم سهم به سزایی در مشکلات من هم داری بچه جان میدونی مشکل اصلیت کجاست ؟
.
.
.
.
نگوووووووووووووووووووووووووو حرف حسابی نزن و البته ناحسابی هم نزن . خون تو دهنت بود تف نکن رو زمین از این گوش بگیر و از اون یکی در کن . بمیرم برات که تنها نشسته بودی . اما مطمئنم یه عالمه سوژه ریختی تو کیسه ات خب میتینگ بعدی کی و کجا ؟ یه راه کارم واسه فرناز دارم ساعت کوک کن و نصفه شب بهش زنگ بزن بعد تا گوشی را برداشت قطع کن و فرادش هم با خونسردی بگو دستم خرده بود هر وقت هم از نازی گله کرد الکی بگو کار دارم ببخشیدا زنگ میزنم الان بهت . یه آیکون با یه روح خبیس در خدمت شماست .

ما چاکر راهکارهای شما هستیم! فکر کن! چقدر دلم برای خودم سوخت! اون فسقلی زبون درازو بگو! به قول حامد: خر ما از زمان کره بودنش دم نداشت! هر جا تو بگی و هر موقع تو بگی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد