روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

۱۰

سلام!

*من همیشه تنها کسی هستم که روزه می‌گیرد. عاشق سحرهای ماه رمضان هستم و دعایش. عاشق افطارها هستم و دعای ربنا که کش می‌آید و تمام نمی‌شود. عاشق صدای اذانش هستم که می‌پیچد توی گوشم. عاشق استکان آب جوش و خرما.یک دختر بچه کوچک کوچک کوچک هستم. به گمانم مدرسه می‌روم اما احتمالا یا کلاس اول یا دوم را تمام کرده‌ام. یک شلوار جین آبی پوشیده‌ام و موهایم را دم‌موشی بسته ام. یک کفش سفید هم پایم است. از این کفش‌های سفید ورنی که یک بند دارد رویش و آن بند از یک سگک نقره‌ای رد می‌شود و چسب می‌خورد روی خودش. در کنار بابا و مادربزرگ در خیابان دانشکده که آن روزها به نظرم طولانی‌ترین خیابان دنیا بود راه می‌رویم. مادربزرگ از بابا دلخور شده و بابا آمده بیرون تا عذر بخواهد و از دلش در بیاورد. نزدیک افطار است. یک روز گرم آخر بهار-اوایل تابستان است. دو تا برادر سر بردن هندوانه دعوایشان می‌شود. برادر کوچک‌تر که به چشم کوچک کوچک من خیلی هم بزرگ بود، هندوانه را با حرص می‌گذارد لب جوی آب و با مشت می‌کوید رویش و می‌زند زیر گریه! هندوانه را ول می‌کندبه امان خدا! بابا می‌دود که هندوانه را نجات بدهد. نمی‌شود. هندوانه می‌غلطد و می‌افتد توی جوی. برادر بزرگ‌تر یک جیغ بنفش می‌کشد سر برادر کوچک‌تر! حالا فکر می‌کنم که در آن روزهای جنگ و بی‌پولی، هندوانه دم افطار می‌بایست خیلی گران بوده باشد برای خانواده‌شان که فریاد برادر بزرگ و اشک برادر کوچک بند نمی‌آمد حتی با وساطت پدرم!.... من همیشه تنها کسی هستم که روزه می‌گیرد. عاشق سحرهای ماه رمضان هستم و دعایش. عاشق افطارها هستم و دعای ربنا که کش می‌آید و تمام نمی‌شود. عاشق صدای اذانش هستم که می‌پیچد توی گوشم.عاشق استکان آب جوش و خرما. 9 ساله‌ام. از همان 9 سالگی تمام ماه‌های رمضان را روزه هستم. از همان 9 سالگی هم کسی روزه نیست تا با من افطار کند و سحری بخورد و دعا بخواند شب‌های قدر. هر کس یک عذری دارد و یک بهانه‌ای. بابا هم که قبل سحری می‌رود و بعد افطار هم بر نمی‌گردد..... من همیشه تنها کسی هستم که روزه می‌گیرد. عاشق سحرهای ماه رمضان هستم و دعایش. عاشق افطارها هستم و دعای ربنا که کش می‌آید و تمام نمی‌شود. عاشق صدای اذانش هستم که می‌پیچد توی گوشم. عاشق استکان آب جوش و خرما.امسال فکر می‌کنم به گرما و سقف دهانم خشک می‌شود. اما دلم یک ماه رمضان درست و حسابی می‌خواهد. یک شب قدر که تا صبح، ذکر خفی بابا یادگار را تکرار کنم. " چرا تمام نمی‌شود.... چرا تمام نمی‌شود..." 

** با خود می‌گویم:« اگر تو نباشی کدام خیال زنده خواهد ماند؟» 

و تو را می جویم در رنگین کمان خیال‌های خویش....

نظرات 7 + ارسال نظر
نیکو شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:15 ب.ظ

ماه رمضان منو یاد بابا میندازه از روز اولش تا آخرش اما حس اول و آخرش خیلی فرق میکنه اولاش خوبه و پر از حس کودکی پر از حس خویه صدای بابا وفتی که برام میخوند : دختری کوچک پیرهن آبی اسم اون زهره پر ز شادابی ..... اما درست روز عید فطر در ۹ سالگی همه شادیا تموم شد همش ..................................................................................................................................................................................................... لغنت به این زندگی

رضا.ن شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ب.ظ

سلام!
برگشتم طن جون جان.
دلم خیلی براتون تنگ شده بود.
در شرایط فوق افتضاحی بودم.
برایتون نمی گم شاید که حالتون بد بشه از عمق فاجعه.

بابت تاخیر طولانی مدت ببخشیدم.
برمیگردم و از اول می خونم.

سارا یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ http://topy.blogfa.com

طناز جون !
این یه خاطره بود یا بخشی از یه کتاب ؟
البتهفرقی که نمی کنه . اون حس خوب رو مرور می کنه برای آدم .
فقط این سوال توی ذهن من پرررنگ تر می شه که چرا خودت نمی نویبسی .
روی کاغذ .
چرا به این حلاوت های خواستنی ، حیات حقیقی نمی دی ؟

تو لطف داری به من سارا جانم!

آرش (هر وقت ...) یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ http://arashq.blosky.com

یک روزه کله گنجیشکی وقتی که صدای اردبیلی پخش میشه و یک جفت چشم کوچولو که به صفحه تلوزیون دوخته شده که کی میتونه اون زولبیا توی سفره رو بخوره

دقیقا! اما من دلم می خواست خرما بخورم! زولبیا دوست ندارم.

ابیا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ق.ظ

بی صبرانه منتظرم تا بیاد من عاشق افطارم

آلبا سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:44 ق.ظ

وای، منتظرشم.
منتظر همان صدای ربنــــا که گفتی. همان شب قدری که گفتی. همان سحرها و همان افطاری ها... ماه رمضان یک حال و هوای دیگه داره. بویش با ماه های دیگه فرق میکنه. مثل دم بهار، وقتی قرار است عید شود و بوی عید می آید...

مهسا چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ http://shinysky.blogsky.com/

سلام طن ناز عزیز

من هم مثل تو ماه رمضان را دوست دارم و حالا که کم مانده این ماه برسد خیلی خوشحالم. راستی مرسی برای نظرت همان هم دلگرمم کرد تا ادامه اش را بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد