روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

۹

سلام! 

* آقای ح. از تدارکات بیمه ن. تماس گرفته‌است. پیش فاکتور شماره ایکس را قطعی می‌کند و قرار ارسال چک را می‌گذاریم. برای جلوگیری از افتادن در لوپ آقای مهندس م. تصمیم می‌گیرم خودم کارهای تحویل و ترخیص را انجام بدهم. به منشی جان جان می‌گویم که حواله انبار بدهد. نیم ساعت معطل می‌شوم. می‌روم سراغش. حواله را آماده گذاشته روی میز اما دلش نخواسته بیاورد اتاق من. برش می‌دارم. شروع می‌کند به توضیح دادن به من که:« باید این‌طوری بنویسی! این‌جا را باید پر کنی! آن‌جا را تو نباید امضا کنی!...» گوش می‌دهم. گوش می‌دهم. بعد خسته می‌شوم:« دخترم! بنده ۱۰۰۰۰۰ بار تا بحال این حواله را پر کرده‌ام! خودم بلدم!»پیش نویس فاکتور قطعی را برای آقای ع. می‌نویسم. آقای ع. از بعد از آخرین باری که به سخنرانیش در مورد شیدا و نیکو و منشی و مهندس م. و مهندس ص. و مهندس خ. اعتراض کردم و دیگر به حرف‌هایش گوش ندادم با من مثلا قهر است! پدر یک دختر ۲ ساله که خودش ۳۲ ساله است با من قهر است! فقط فکر کن! فاکتور قطعی را نمی‌زند! به روی خودم نمی‌آورم! به مهندس م. می‌گویم که مجبورش می‌کند فی الفور فاکتور را صادر کند. کروکی کارگاه، حواله انبار و فاکتور را می‌دهم به منشی و می‌گویم که چک را بگیرد و این سه ورق را تحویل بدهد. فردا آقای ح. تماس می‌گیرد. می‌پرسد: « ما بر اساس چه مدرکی سختی‌گیر را تحویل بگیریم؟» عرض می‌کنم: « حواله انبار!» می‌فرماید: « کوش؟!!!» هی می‌گویم: ‌« پاکت را نگاه کنید!» موضوع به قسم خوردن می‌کشد که حواله این‌جا نیست و من هم اصرار دارم که هست! بالاخره رضایت می‌دهم و می‌روم سراغ منشی:« وا! حواله رو بردم دادم به بابام! نباید می‌دادم به مشتری که! بگو بره انبار بگیره!» و رویش را می‌کند آن طرف! داغ کرده‌ام! از آقای ح. معذرت می‌خواهم و می‌گویم برود و سختی‌گیر را از انبار تحویل بگیرد! دلم می‌خواهد گردن منشی جان را بشکنم اما به جوانیش و جوانیم رحم می‌کنم! و مطمئن می‌شوم که مهربانی کردن به بعضی آدم‌ها نیامده اصلا! 

** شب را دوست دارم  

چون از ستاره‌ها سرشار است 

و ستاره‌ها را دوست دارم 

چون چشمان تو را در آسمان تکرار می‌کنند... 

*** مامان دوباره خیلی خوب نیست. فرناز صبح سحر تلفن می‌زند به من که تازه از ذکر شبانه فارغ شده‌ام و چشمانم در حال گرم شدن است. پای تلفن می‌زند زیر گریه! نازنین هنوز نیامده رفته کرمان سمینار نمی‌دانم چه! برایش اس ام اس می‌زنم: " نکنه تو یه روز خونه بمونیا!" جواب می‌دهد:" شما عجب آدمایی هستین!من بعد یه ماه!!!! امتحان تازه یه روز!!!!! از خونه اومدم بیرون!" می‌نویسم:" دخترم! بنده هم دوران شما را گذرانده‌ام! فاصله بین امتحان‌ها. آخر هفته‌ها. نمی‌شد بیایی پیش مامان؟ همه مردم دنیا در کتاب‌خانه درس می‌خوانند؟ یعنی با مقنعه و مانتو درس خواندن راحت‌تر از درس خواندن با لباس راحتی است؟" جواب می‌دهد:" حالا با من دعوا نکن!" بعد هم فرناز تلفن می‌زند که چرا یک بچه را ناراحت کرده‌ام از راه دور! و تازه مگر خودم حالا مثلا خیلی سر می‌زنم؟ حالا مثلا خودم خیلی کمک می‌کنم! فکر کرده‌ام خیلی مهم هستم؟ اصلا به چه حقی تلفن زده‌ام بچه را ناراحت کرده‌ام؟ اصلا مگر من چه کاره‌ام؟ 

صدایم در نمی‌آید! کتابم را بر می‌دارم و بر می‌گردم توی تخت. دراز می‌کشم و فکر می‌کنم: " من به خاطر تو به او اس ام اس زدم! یک دختر 23 ساله بچه نیست! من هم تا جایی که بشود و بتوانم سر می‌زنم و کمک می‌کنم. از وقت دکتر و بیمارستان رفتن و شب آمدن و ماندن و مرخصی گرفتن! به سر کسی هم منت ندارم چون وظیفه‌ام را انجام می‌دهم. اما مثلا خود تو چه حقی داری که صبح سحر به من تلفن می‌زنی؟ من هم همان حق را دارم که به نازنین اس ام اس بزنم! تازه مگر خودت معترض ترم تابستانی گرفتنش نبودی؟" اشک‌هایم آرام آرام می‌غلطند روی گونه! اما هیچ حرفی نمی‌زنم. آخر همیشه من مقصرم! در همه جا و در مورد همه چیز! 

****n هزار سال پیش در چنین روزی من و نازنین علی‌پور به همراه سایر اعضای انجمن حمایت از بیماران هپاتیتی در یک راه پیمائی شرکت کرده و رفتیم سازمان انتقال خون د ر خیابان وصال که خون بدهیم! من یک مانتوی آبی داشتم و یک روسری آبی و یک شلوار لی آبی روشن و برای بار اول حس می کردم که : " من، تو را ... او را ... کسی را ... دوست می‌دارم!" 

بعدا نوشتی که می‌توانست یک پست باشد اما نبود! 

 *صبح روز شنبه است بعد از تعطیلات دق در آور نیمه شعبان. هدفون "هوشنگ " توی گوشم است. گل‌نار گوش می‌دهم. طبق عادت همیشه جلوی کیوسک روزنامه‌فروشی خیابان بخارست می‌ایستم. مجله‌ها را نگاه می‌کنم. خردنامه 24، ویژه نامه ای است برای سریال در پناه تو. یاد خودمان می‌افتم. واقعا یادم نیست چند ساله بودیم. اما یادم هست که دبیرستانی بودیم. به آور این‌ها تازه و.ی.د.ی.و خریده بودند. یک آیوای بسیار کار درست. تمام قسمت‌های پارسا پیروزفرش را ضبط کرده‌بود. و هی می‌گذاشت و می‌دید. همان سالی بود که ضیافت هم اکران شد و باز هم پارسا پیروزفر داشت که به خاطرش 4 بار سینما رفته بود. دانشجو بودن یک "چیز" غریب بود آن سال‌ها. دانشجوها بزرگ بودند و مهم برای ما که دانشجو شدن آرزویمان بود. فرناز دانشجو بود. چقدر دوست داشتم هی با او بروم سر کلاس‌هایش. من هیچوقت سریال را دنبال نکردم. تا همان جائی دیدم که آن‌ها از دانشگاه فارغ التحصیل شدند. یک بار که جلوی در اصلی دانشگاه تهران در خیابان انقلاب منتظر بودم، یاد سریالش افتادم. فکر کردم شاید همان چند بار دیدن مریم افشار این فکر را به کله من انداخته بود که دوست داشته شدن چند گانه می‌تواند جالب باشد که نبود! بقیه سریال را ندیده بودم! نمی‌دانستم دوست داشته شدن چند گانه باعث گیجی و حیرت و غصه و پشیمانی می‌شود. نمی‌دانستم!  

** آیا آدمی از عشق می‌میرد؟ 

 پاسخش را بعدها فهمیدم  

بعدها.... 

 وقتی که عاشقت شدم.  

*** چه خوب که ما هم‌دیگر را داریم، مگر نه؟ چه خوب که می‌شود وقت دلتنگی سر بگذارم روی شانه‌های تو و نق بزنم و اشک بریزم و تو تا قیامت ناز من را بکشی! چقدر خوب!

نظرات 3 + ارسال نظر
آرش (هر وقت ...) شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ http://arashq.blosky.com

طن ناز میترسم اینهمه حرص میخوری آخرش روزنامه صبحمون بشه هفته نامه.اینهمه جوش نزن و از دست امت حرص نخور

خوده دوست داشتن با هر رنگ لباسی زیباست

حرص نمی خورم مهندس آرش جان! یعنی الان دیگر حرص نمی خورم! آخ که اگر می شد کل ماجرا را با کل جزئیات تعریف کنم! اگر می شد!همه با هم حرص می خوردیم!

negar شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ http://zemzemehaykhamooshi.blogsky.com/

سلام طن ناز جونم
این چقدر خوب آخریت ...دلم را قلقلک داد حسابی
چقدر خوب که این یکی تمام تقصیر های دنیا را از تو نمی بیند...
تا وقتی چنین شانه های دری برای گریه کردن ..خیالی نیست دنیا را

ابیا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ق.ظ

خیلی سخته تو این شرایط هر کی نگرانه.خدا شفا بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد