روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

روح سفید

نمی‌شود که بهار از تو سبز تر باشد...

۱۱

سلام!  

این نوشته با احترام به تمام سلایق کتاب‌خوانی نوشته شده است.

* از همان روز اولی که کتاب خواندم، از همان روز اول دیدن کتاب مرد پیر و دریا، از همان روز اول خواندن کتاب کامل مسافرت‌های گالیور جاناتان سوئیفت با جلد سبز و کاغذهای کاهی، گارد عجیبی داشتم بر علیه نویسندگان ایرانی. شاید هم تاثیر بابا بوده باشد بر روی سبک خواندن من به طور ناخواسته که عاشق تاریخ بود و سرسپرده باستانی پاریزی و بی‌زار از بقیه نویسندگان ایرانی. نمی‌دانم! اما تصورم از نویسنده فارسی زبان، فهیمه رحیمی بود و ر.اعتمادی و قاضی سعید که حاضر نبودم به کتاب‌های‌شان نگاه کنم. همیشه طبق تعاریف بقیه، یک پسر پول‌دار عاشق دختر فقیر بود یا برعکس و داستان هزار جور پیچ و تاب می‌خورد تا این دو نفر بهم برسند و در کتاب‌های اعتمادی و قاضی سعید هم که اصولا آخر داستان مرگ و میری هم اتفاق می‌افتاد تا قضیه تلخ بشود مثل زهر مار و اشک ملت را در بیاورد!در ۱۴-۱۵ سالگی هم، عشق را با دارتن یان و ژوزف بالسامو و کنت دو لافر و رابین هود تجربه می‌کردم. در اردوی پیش‌دانشگاهی ورودی‌های ۸۰، کانون شعر به دبیری فرشید فرهمندنیای شاگرد برهانی و عشق سیال ذهن، یک مسابقه گذاشته بود که گمانم داستان‌نویسی بود و جایزه‌اش« چراغها را من خاموش می‌کنم». کتاب را من خریدم. مسابقه برگزار نشد. من هم رویم نمی‌شد از کانون پول بگیرم. کتاب را خودم برداشتم و خواندم و شروع کردم به شناختن نویسندگان ایرانی. سیامک گلشیری، شهریار مندنی پور( به توصیه عمه)، یعقوب یادعلی، حسن شهسواری، فریبا وفی، شیوا ارسطوئی و ناهید طباطبائی. عاشق کتاب چهل سالگی ناهید طباطبائی هستم. یک گروه کتاب هست در خانه رویائی که در سطح خانه مشاهده می‌شود. روی کانتر آشپزخانه، روی میز ناهار خوری، روی میزهای کنار کاناپه‌ها، توی دست‌شوئی، روی ماکروویو، کنار اجاق گاز و روی فن کنار تخت‌خواب! چهل سالگی جزو این گروه است و سفر به گرای ۲۷۰ درجه که به موقع  در موردش می‌‌نویسم. از روزی که خبر تولید چهل سالگی را شنیدم، ورد گرفتم که: « باید برویم این فیلم را ببینیم! باید برویم این فیلم را ببینیم!» اما راستش، لیلا حاتمی با آن زل زدن‌های اعصاب خردکن رو به دوربین و میمیک ثابت چهره، برای نقش اول چهل سالگی، به نظرم دوست نداشتنی می‌آمد. تصویرش را که روی بیلبورد تقاطع عباس آباد- ولی‌عصر دیدم، مطمئن شدم که نمی‌روم چهل سالگی را ببینم! چهل سالگی، چهل سالگی یک بانوی چهل ساله است نه یک آقای چهل ساله که می‌ترسد هم‌سرش را از دست بدهد! چهل سالگی، وحشت یک هم‌سر و یک مادر است که می‌ترسد با عشق نوزده سالگی‌اش روبرو شود! می‌ترسد چون نمی‌داند بعد ار ۲۱ سال چه شکلی شده؟ هنوز هم مثل نوزده سالگی‌اش چهره عاشق کش مرموز خندان دارد یا نه؟ چروک‌های صورتش و  سفید شدن دانه دانه موهایش چقدر معلوم است؟ هنوز می‌تواند مثل آن روزها ویولن سل بنوازد؟ ترس‌هایش شبیه ترس‌های من است! می‌توانم با گوشت و خونم درکشان کنم! اما... اما ترس یک آقا از از دست دادن هم‌سرش را.... نمی‌‌دانم! شاید آقایان بتوانند بفهمند! این را می‌دانم که چهل سالگی فیلم من نیست، حتی اگر ناهید طباطبائی دوستش داشته باشد و تائیدش کرده باشد! 

** « اگر تو نباشی» سخن بیهوده‌ایست  

و « اگر تو نبودی» بیهوده‌ترین سخن... 

بعدا نوشت: یک روزی بود، یک روزی در هزار سال پیش که من تازه هم‌خانه دار شده بودم. عاشق محمد نوری بودم و صدایش. دو تا سی دی داشتم از کی از کنسرت‌هایش. بردم خانه مادر جدید. گذاشتم که ببینیم. فکر می‌کردم همه مثل من غرق می‌شوند در لذت وقتی می‌خواند:« لای لایی ...لای لایی... شالی‌زار امید مائی...». فکر می‌کردم همه مثل من می‌روند به آن جاده باریک سرتاسر شالی‌زار فریدونکنار. یا می‌روند به کنسرت هزار سال پیش دانشکده گمانم معدن و متالورژی دانشگاه که یکی از شاگردهای محمد نوری، این آواز را خواند. اما همه دوستان و آشنایان آنقدر توی چشمم خمیازه کشیدند که با شرمندگی سی دی را برداشتم و عذر خواستم از کسل کردنشان! 

نمی‌شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره... 

بعدتر نوشت: 

*

یک عمر خوانده بودیم

دارا انار دارد

در دست کوچک خود

سارا انار دارد

 ما مشق می نوشتیم

با شور و شادمانی

غافل از اینکه دارا

حتی نداشت نانی

سارا گلوله ای خورد

وقتی شعار می داد

هنگام مرگ خونش

بوی بهار می داد

در دستهایش امروز

دارا تفنگ دارد

با دشمنان سارا

او قصد جنگ دارد

دارا که مشق ما بود

در جبهه هاست امروز

درس شجاعت او

سر مشق ماست امروز

نظرات 13 + ارسال نظر
نیکو یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ http://boekhobegandom79.blogsky.com

از دست دادن در هر سنی ترسناکه حتی وقتی یه نفر واست عادی شده باشه اما وقتی عمیقا خطر از دست دادنشو به واسطه رقیبت حس کنی مرگ آوره و من با اینکه حاتمی رو دوسش ندارم در عوضش عاااااااااااااااشق انتظامی هستم ژس رفتم و دیدم وبسی لذت بردم لبته اید اگه کتابشو خونده بودم حسم فرق میکرد اما در کل خوب بود

فکر کنم که چون من کتابشو خوندم، نمی‌تونم با فروتن هم ذات پنداری کنم! دلیل دیگش هم اینه که من یک خانم هستم و قطعا احساسات آقایان برایم ناشناخته است. با توجه به اینکه برادر هم ندارم.

سارا یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ق.ظ http://topy.blogfa.com

من هم در مورد نویسنده های ایرانی همین حس رو داشتم. با این تفاوت که زمان ما کسی ر اعتمادی نمی خواد . فهیمه رحیمی بود ونسرین ثامنی و چند تای دیگر . توی همون بچگی هایم عاشق کارهای برونته ها بودم . به نظرم فرهنگ متفاوتی بود . من خوشم می اومد ماورائ الطبیعه را قاطی زندگیواقعی کنند .
ولی با خواندن کتاب چراغها را من خاموشمی کنم نظرم راجع به قطعیت مزخرف بودن کتابهای نویسنده هایایرانی ، یه مقدار تغییر کرد .

من هم کارهای برونته ها را دوست دارم. به غیر از بلندیهای بادگیر.

آرش (هر وقت ...) یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ http://arashq.blosky.com

خیلی وقته جدی نمیتونم پیگیر رمان خوندن بشم.نمیدونم یا ریتم زندگیم خیلی کند شده یا خیلی تند.بیشتر اینروزا دوست دارم یکی رمان رو خونده باشه و زیر جملات بدرد بخورش خط کشیده باشه و بعد من فقط اونها رو بخونم.مدتهاست ریتم هیچ کتابی نتونست منو بکشه.قبلا فکر کنم بهت گفتم از کتابهای وفی هر چی سعی کردم رویایی تبت یا رازی در کوچه ها رو بخونم نتونستم و ترلان وسوسه ام کرد که تا آخرش بخونم.
ولی جالبترین قسمت اینه که من هم نسبت به نویسنهده های ایرانی دید منفی داشتم همون فهمیه رحیمی.قدمیا همون دوران نوجونی بامداد خمار رو خوندم و بعد تصمیم گرفتم دیگه کتاب ایرانی نخونم.صادق هدایت جذبم نمیکرد و از همه بدتر هر کتابی که بیشتر ازش تغریف میشد بیشتر توی ذوقم میزد.بزرگ علوی آل احمد و.. میدونم مشکل از من بود ولی درک نمیکردم و البته هنوز هم نمیفهمم.

از بزرگ علوی خوشم نمی آید! فقط چشم‌هایش را خوانده ام که به نظرم با کارهای قاضی سعید فرقی نداشت! میدر مدرسه جلال را دوست دارم! بامداد خمار هم برای همان سن و سالمان خوب است! مشکل هم از شما نبوده! فرض کنیم در دوره ای که بهترین کتابش چهل درجه زیر شب بوده، یک نفر صاحب تفکر توده، بیاید و پنجاه نفر و سه نفر را بنویسد! قطعا می شود یک خدا که اسمش بزرگ علوی است!

negar یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ http://zemzemehaykhamooshi.blogsky.com/

من هنوز هم از نویسندگان ایرانی ...زویا پیرزاد رو فقط می شناسم آن هم در رودربایستی دوستانه با چراغ ها را من خاموش میکنم شروع کردم
و عاشقش شدم ...راستی شوهر آهو خان محمد علی افغانی را هم خوانده ام و بعضی از کتاب های سیمین دانشور
زمانی که دوستان بامداد خمار را می خواندند ...من اوریانا فا لانچی را کشف کرده بودم با کتاب به کودکی که هرگز زاده نشد...و قبل تر از اون شیفته جان شیفته
از رمن رولان شده بودم ..هنوز هم شخصیت آنت را در این داستان می ستاییم
اما افسوس که دیگر فرصتی برای کتاب خوانی تا چند سال آینده را ندارم ...و افسوس که نویسندگان ایرانی را نمی شناسم

اوریانا فالاچی.... زندگی،جنگ و دیگر هیچ! عاشق جواب این سوالش بودم: زندگی یعنی چه؟ زندگی چیزیه که باید پرش کرد!
متاسفانه به کودکی که زاده نشد را با ترجمه بسیار بد یغما گلروئی خواندم که یک شاهکار را تبدیل کرد به یک کتاب ابلهانه!
جان شیفته و ژان کریستف و به پیروی از آن رومن رولان را دوست ندارم!
بامداد خمار را دوست دارم اما!!
هیچ عیبی ندارد. همیشه برای کتاب خواندن وقت هست!

نسیم یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ب.ظ http://www.gol-ku.blogfa.com

من هم برعکس مامانم نویسندگان ایرانی رو دوست دارم به خصوص زویا پیرزاد و احمد محمود رو.

زهره یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ب.ظ

ای کاش میتونستم واست یه کاری بکنم

مه سا بادوم یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ب.ظ http://baadoom.blogfa.com

خوشم میاد اینقدر کتاب می خونی
لااقل تو یکی سرانه ی مطالعه ی ما رو همین قدر نگه داشتی

ابیا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ

امین جهانشاهی بود 77 پلیمر

سارا دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ب.ظ http://topy.blogfa.com

طناز جونم !
نیستی ؟؟؟؟؟؟

سارا سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ http://topy.blogfa.com

کجایی طناز ؟
آدرس جدیدت کو ؟
رفتی ورد پرس ؟


داشتم امروز با خودم می گفتم که چقدر دلم می خواد دوباره مثل سابق ، مثل چند ماه پیش ، هیچی ننویسم و فقط خواننده ی وبلاگت باشم .
انگار حالا هم همون حسی رو دارم که فقط خوندن نوشته هات آرومم می کنه .


آدرست رو بهم بده ، نویسنده ی بی قرار من .

آلبا سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ق.ظ

سلام طناز عزیز...
نوشته هم مثل خیلی چیزهای دیگه است. مثل آدم ها، فرهنگ ها،... قیافه ها،دست خط ها، از بعضی هاشان خوشمان می آید از بعضی هاشان هم نه. فقط خوب است گاهی انعطاف پذیر باشیم، و به خودمان اجازه بدیم چیزهای جدید را تجربه کنیم، هر چند که ممکنه قبلاً تجربه بدی در موردشان داشته باشیم.
چهل سالگی را نه خوانده ام نه دیده ام...
و محمد نوری، و موسیقی سنتی و کسالت بار بودنش برای خیلی ها ... عجیب است که خیلی ها به خودشان اجازه نمیدن لذت شنیدن بعضی صدا ها را درک کنن. عجیبه که بعضی آدم ها توی تکرار و عادت غرق میشن...
کاش به احساسمان، به قلبمان، به فکر مان، هر از گاهی اجازه بدهیم چیزهایی جدید را تجربه کند. حال میخواهد یک موسیقی کسل کننده باشد یا یک رمان ایرانی چرت!

ر.جنکی چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ق.ظ http://fly.blogsky.com

خداییش بعد نوشت و بعد تر نوشتت رو خوندم . خیلی حال کردم

شیوا پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ق.ظ http://sheeva

چرا نمی نویسی نکنه دوباره آدرست عوض شده و من نمی دونم ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد