سلام!
* نوروز ۸۰ است. تازه خانه را بازسازی کردهاییم. یکسری کاناپه خریدهاییم که اسمشان « سان او لاو»است. ۱۳ روز تعطیلی نوروز را به اندازه دنیا دوست دارم. به خصوص که شبها، شبکه ۲ فیلم سینمائی نشان میدهد. یک تلویزیون کوچک ۱۴ اینچ در اتاق من و فرناز هست. شبها ساعت ۱۱، مینشینم به تماشای فیلمهای شبکه ۲. همیشه از خانه عمه که بر میگردیم، دستهایم پر از کتاب است. اینبار کتاب متفاوتی دارم. « دل دلدادگی» از شهریار مندنی پور. عاشق داستان شرق بنفشهاش بودم در مجموعه داستان شرق بنفشه که آن را هم عمه معرفی کردهبود. شرق بنفشه را که میخواندم،دلم میخواست من هم بروم کتابخانه حافظیه،یک کفش مشکی سگکدار پایم باشد و یک نفر قبل از من کتاب تاریخ بیهقی را گرفته باشد و برایم با مداد بنفش، نقطه گذاشته باشد زیر حروف کلمات تا یک نامه عاشقانه بنویسد.مهمترین کار تعطیلات نوروز، نشستن روی کاناپه دو نفره و خواندن دل دلدادگی است در سکوت خانه وقتی همه رفتهاند عید دیدنی! روجا که میگوید: « سردمه داود!» و در خیالش در سرمای بعد از زلزله رودبارخودش را میکشاند کنار بازوهای خیالی داود، سردم میشود. با داود میزنم به آب و میروم به دنبال گلنار شاید که پیدایش کنم در بین جنازههای بیشمار کودکان زلزله! شب زلزله، خانه عمه بودیم و از دیدن فیلم دزد عروسکها برگشته بودیم! یادم هست نگرانیهای عمو م. را برای خبر گرفتن از حال خواهر ساکن لاهیجانش! امروز، وسط بدو بدو هایم برای مرتب کردن اسناد و مدارک برج سبلان، یک لحظه صدای روجا در گوشم پیچید: « سردمه داود!» ... سردمه!
سلام!
* پرده اول:
ن.جون برای کارهای پایاننامهاش کامپیوتر میخواهد که ندارد. هارد حامد هم سوخته! من و حامد دوستیم. میگویم: " خب بیا کیس من را ببر!" میآید خانهمان. کیس را میبرد. یک ماه دست ن. جون میماند. من تا بحال ن.جون را ندیدهام. کیس که برمیگردد، میفهمم که تمام عکسها و فایلهای خصوصی کامپیوتر من یکبار چک شدهاند!
پرده دوم
سال ۸۳ است. همراه دوست داشتنی من به تازگی با خانواده و گل و شیرینی آمده است خانه ما. پدرش x تومان به او داده به عنوان سرمایه اولیه زندگی و ما می خواهیم خانه بخریم. سخت مشغول گشتنیم. یک خانه پیدا می کنیم. دوستش دارم. یک راهرو باریک دارد تا اتاقهای خواب و آشپزخانه اش اوپن نیست و یک حاشیه کاشی باریک آبی رنگ دارد روی دیوار و من خیلی دوستش دارم. یکی دو روز بعد حامد تلفن می زند: " ح. میخواهد یک مطب بخرد که وقتی درس ن. تمام شد با هم مطب بزنند. یک آپارتمان 90 متری پیدا کرده در شرق.x-5 تومان پول کم دارد. به من گفته پولی که بابا داده را بدهم به او و در عوض ما برویم مستاجر بشویم در آپارتمان آنها." فکر میکنم... نه! هیچ فکری نمیکنم. میگویم:" حتما! چه اشکالی دارد؟" اما خب خیلی خوشحال نیستم! چقدر آن خانه را دوست داشتم. یک جای دنج خلوت آفتابگیر بود! یک کوچه که می شد کوچه خاطرهها باشد! ( به همین سادگی با خانه نمیخریم تا دو سال بعد که قیافه گرفتنهای ن. جون شده برای من عذاب! و قیمت م.س.ک.ن خیلی زیاد شده و ما ناچار میرویم در یک نا کجا آباد خانه رویائی میخریم.)
پرده سوم:
حامد میگوید که ما بعد از تصفیه وامهای خانه رویائی x تومان پس انداز داریم. آقا ح. تماس میگیرد و x تومان قرض میخواهد تا حسابش برای گرفتن یک وام "ان" میلیونی پر باشد. تلفن میزنم به 118. تلفن شعبه مرکزی بانک y را میگیرم. با شعبه مرکزی تماس میگیرم و تلفن شعب اطراف محل کارم را میپرسم. تلفن میزنم به شعبهها، آدرس و کدهایشان را میگیرم. دو ساعت مرخصی میگیرم و میروم بانک خودم و پول بر میدارم و چک رمزدار میگیرم و میروم بانک y و پول را به حساب آقا ح. واریز میکنم. موقع پس دادن که میشود، آقا ح. زنگ میزند به حامد، میگوید: " چک کشیدم در وجه حامل، دادم به مامان! برو بگیر!" به همین سادگی! به همین خوشمزگی!
پرده چهارم:
آقا ح میخواهد یک مطب کوچک بخرد! آن آپارتمان به دردش نمیخورد. پروسه پرده چهارم تکرار میشود.
پرده پنجم:
آقاح. میخواهد زمین بخرد. پروسه پرده سوم و چهارم تکرار میشود.
پرده ششم:
سیستم برودتی خانه رویائی خراب شده! پنکه آقاح. را قرض میخواهیم. با کلی من من و منت ن.جون پنکه را میآورد و میکوباند توی صورت ما! بدون هیچ سلام و تعارفی!( ماجرا را قبلا خواندهایید!). البته میآورد دم خانه حامد اینها که با خانه مادرش 2 دقیقه با اتومبیل راه است.
پرده هفتم:
ما میخواهیم "بلور خانوم" بخریم. نمیتوانیم تا قبل از اول ماه پولمان را برداشت کنیم. حامد به ح. تلفن میزند و ح. پول را میریزد به حساب من. آنهم چون نقد در خانه داشته! وگرنه باید میرفتیم و میگرفتیم. فردای آنروز جمعه است و ما طبق معمول تمام جمعهها منزل مامان حامد هستیم. به من میگویند: " مادر! پول ح. را کی میخواهید بدهید؟ میخواهد برای ن.جون به خاطر عروسی برادرش جواهر بخرد! طفلکی ن. جون جواهر رنگ لباسش ندارد که ست بشود!" با عجله میروم پیش حامد که در حیاط است و دارد بلور خانوم را میشوید. جریان را میگویم. یک غم بزرگ میآید توی صورتش که گمانم بازتاب چهره من است. به مامانش میگوید: "فردا پولمان را میتوانیم برداریم! فردا میآورم." سیستم برودتیمان درست شده! پنکه را آوردهاییم. مامان حامد به من میگوید:" خوب شد پنکه را آوردید. ن. جون برای عروسی برادرش لازم دارد! نمیشد که پنکه تا ابد دست شما بماند!" نگاه میکنم به پنکه پارس خزر. روزها را میشمرم. گمان 6 روز شده که پنکه پیش ماست. چیزی نمیگویم. آقاح. و ن. جون میآیند. موقع رفتن به خانه مادر ن.جون، پنکه را نمیبرند. مامان حامد به من میگوید: " آره دیگه مادر! بالاخره شما قرض گرفتین! شما باید ببرین دم خونشون!" باز هم حرفی نمیزنم. طاقت غصه خوردن همراه صمیمیم را ندارم. فردا میشود و ما میرویم که چک را بدهیم و پنکه را ببریم. به همین سادگی! به همین خوشمزگی!
**"دستهایش از زور ضعف و خجالت میلرزید و پاهایش از قوت رفتهبود. برای چند لحظه از تصمیمی که گرفتهبود پشیمان شد اما دوباره چهره ماه پاره آمد و نشست در خیالش. تصمیمش را گرفت. آبرویش را گذاشت زیر بساط پنبه زنیش، به دیوار کثیف و بیرحم خیابان تکیه داد دستهای لرزانش را مقابل چشمانش گرفت و لحظهای بعد صدای اولین سکهای را که کنارش افتاد، شنید."داستان پنبه زن- کتاب چهارشنبه دیوانه- نشر چشمه!
*** سی دی میان خورشیدهای همیشه را خریدهام. شعرهای نانوشته شاملو از زبان آیدا!
.
.
.
بعدا نوشت: صدای لرزان آیدا در زمان دکلمه اشعار بی نظیر است. هر چند صدای خوانندهاش را دوست ندارم!
باورم نمی شود کسی همسرش را آنطوری دوست داشته باشد که صدیقه مسعود، احمد شاه مسعود را با وجود ۱۷ سال اختلاف سن دوست داشته است. عشق از بین تک تک کلمات و جملههایش پیداست. طوری که ترجمه هم نتوانسته به آن آسیب برساند!
.
.
.
خیلی بعد تر نوشت:
سلام!
* اولین جلسه کلاس پرورشی بود. بعد از تعطیلات نوروز 1374. خانم عسگری سرکلاسمان گفت که لحظهها دیگر بر نمیگردند. حتی لحظههای نزدیکی مثل لحظه تحویل سال 1374. گفت که روزهایتان را، لحظههایتان را و خاطراتتان را به باد نسپارید. هرکدام یک سر رسید بر دارید و بنویسید! و من درست یک سال بعد نوشتم. از نوروز 1375 را تا نوروز 1383. بعد هم دیگر ننوشتم. مرور دوباره و سه باره و صدباره خاطرات سالهایی که بزرگترین دغدغهاش نمره ریاضی و عربی و فیزیک بوده، بدترین اتفاقش مشروطی ترم 7 دانشگاه بوده، دلچسبند و زیبا. هر بار که میروم خانه مامان، سرک میکشم به نوشتهةای آن سالها. درست مثل لذت دیدن کارتون "بلفی و لی لی بیت"! از قسمت اول تا قسمت آخر!
**این مانچی پیر هم بدجور پیله کرده به من! راستش از بسکه این بلاگفا خوب است، من آمدهام اینجا! بدون جا گذاشتن هیچ خاطرهای در بلاگفا!
*** خانم الهامه کاغذچی جان خواسته اند که ادای علی اشرف درویشیان نازنین من را در بیاورند در کتاب چهار شنبه دیوانه! اما اصلا شبیه نشده! گاهی می مانم از تصمیمات نشر چشمه برای چاپ کتاب!
سلام!
*حرفها و نوشته ها مثل بچه های آدم می مانند. باید خیلی دقت کنی برای تولدشان. زیاد که حرف می زنم، سر رشته کلام خارج می شود از دست. زیاد هم که می نویسم همینطور. اینبار قرار نیست که زیاد بنویسم و قرار نیست که کسانی که من واقعی را می شناسند سر بزنند به این صفحه. همه چیز عوض شده! از اسم و رسم تا نحوه نوشتار! اشتباه یک بار و دوبار و صد بار می شود حماقت! و من سر دسته احمقهای عالم هستم! پس سلام!
** کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل اوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آمیختن است...